برداشتی مختصر از سه کتاب استاد شهید مطهری

برداشتی مختصر از سه کتاب استاد شهید مطهری

دسته : آموزش و توانمندسازی

نویسنده : بنیاد صیانت

تاریخ : 1402/7/21

برداشتی مختصر از سه کتاب استاد شهید مطهری

برداشتی مختصر از سه کتاب استاد شهید مطهری انسان در قرآن- آزادی معنوی- ده گفتار

کتابخوانی در مدل امید

به نام آن یگانه مهربان

برداشتی مختصر از سه کتاب استاد شهید مطهری

انسان در قرآن- آزادی معنوی- ده گفتار

 

کتاب «انسان در قرآن»

انسان در جهان بينی اسلامی

انسان در جهان بينی اسلامی داستانی شگفت دارد . انسان اسلام تنها يك‏ حيوان مستقيم القامه كه ناخنی پهن دارد و با دو پا راه می‏رود و سخن‏ می‏گويد نيست ، اين موجود از نظر قرآن ژرف‏تر و مرموزتر از اين است كه‏ بتوان آن را با اين چند كلمه تعريف كرد .
قرآن انسان را مدحها و ستايشها كرده و هم مذمتها و نكوهشها نموده است‏ . عالی‏ترين مدحها و بزرگترين مذمتهای قرآن درباره‏ء انسان است ، او را از آسمان و زمين و از فرشته برتر و در همان حال از ديو و جار پايان پست‏تر شمرده است . از نظر قرآن انسان موجودی است كه توانايی دارد جهان را مسخر خويش سازد و فرشتگان را به خدمت خويش بگمارد ، و هم می‏تواند به‏ « اسفل سافلين»  سقوط كند . اين خود انسان است كه بايد در باره‏ء خود تصميم بگيرد و سرنوشت نهايی خويش را تعيين نمايد .
سخن خويش را از ستايشهای انسان در قرآن تحت عنوان  «ارزشهای انسان»‏ آغاز می‏كنيم .

 

ارزشهای انسان

. 1 انسان خليفه‏ء خدا در زمين است. «روزی كه خواست او را بيافريند ، اراده خويش را به فرشتگان اعلام‏
كرد . آنها گفتند : آيا موجودی می‏آفرينی كه در زمين تباهی خواهد كرد و خون خواهد ريخت ؟
او گفت : من چيزی می‏دانم كه شما نمی‏دانيد»[1] « اوست كه شما انسانها را جانشينهای خود در زمين قرار داده تا شما را در مورد سرمايه‏هايی كه داده است در معرض آزمايش قرار دهد[2] »  . 2 ظرفيت علمی انسان بزرگترين ظرفيتهايی است كه يك مخلوق ممكن است‏ داشته باشد

« تمام اسماء را به آدم آموخت ( او را به همه‏ء حقايق آشنا ساخت). آنگاه از فرشتگان ( موجودات ملكوتی ) پرسيد : نامهای اينها را بگوييد چيست . گفتند : ما جز آنچه تو مستقيما به ما آموخته‏ای نمی‏دانيم ( آنچه‏ را تو مستقيما به ما نياموخته باشی ما از راه كسب نتوانيم آموخت) . خدا به آدم گفت : ای آدم ! تو به اينها بياموز و اينها را آگاهی ده . همينكه آدم فرشتگان را آموزانيد و آگاهی داد ، خدا به فرشتگان گفت : نگفتم كه من از نهانهای آسمانها و زمين آگاهم ( می‏دانم چيزی را كه حتما نمی‏دانيد ) و هم می‏دانم آنچه را شما اظهار می‏كنيد و آنچه را پنهان‏ می‏داريد ؟ »[3]. 3 او فطرتی خدا آشنا دارد ، به خدای خويش در عمق وجدان خويش آگاهی‏ دارد . همه‏ء انكارها و ترديدها ، بيماريها و انحرافهايی است از سرشت‏ اصلی انسان « هنوز كه فرزندان آدم در پشت پدران خويش بوده ( و هستند و خواهند بود ) خداوند ( با زبان آفرينش ) آنها را بر وجود خودش گواه گرفت و آنها گواهی دادند »  .[4] « چهره‏ء خود را به سوی دين نگه‏دار ، همان كه سرشت خدايی است و همه‏ء مردم را بر آن سرشته است».[5]
. 4
در سرشت انسان علاوه بر عناصر مادی كه در جماد و گياه و حيوان وجود دارد ، عنصری ملكوتی و الهی وجود دارد . انسان تركيبی است از طبيعت و ماورای طبيعت ، از ماده و معنی ، از جسم و جان « آن كه هر چه را آفريد نيكو آفريد و آفرينش انسان را از گل آغاز كرد ، سپس نسل او را از شيره‏ء كشيده‏ای كه آبی پست است قرارداد ، آنگاه او را بياراست و از روح خويش در او دميد.[6] . 5 آفرينش انسان ، آفرينشی حساب شده است ، تصادفی نيست . انسان‏ موجودی انتخاب شده و برگزيده است .
« خداوند آدم را بر گزيد و توبه‏اش را پذيرفت و او را هدايت كرد.[7] »

. 6 او شخصيتی مستقل و آزاد دارد ، امانتدار خداست ، رسالت و مسؤوليت دارد ، از او خواسته شده است با كار و ابتكار خود زمين را آباد سازد و با انتخاب خود يكی از دو راه سعادت و شقاوت را اختيار كند « همانا امانت خويش را بر آسمان و زمين و كوه‏ها عرضه كرديم ، همه از پذيرش آن امتناع ورزيدند و از قبول آن ترسيدند ، اما انسان بار امانت‏ را به دوش كشيد و آن را پذيرفت . همانا او ستمگر و نادان بود.[8] »

« ما انسان را از نطفه‏ای مركب و ممزوج آفريديم تا او را مورد آزمايش‏ قرار دهيم ، پس او را شنوا و بينا قرار داديم . همانا راه را به او نموديم ، او خود يا سپاسگزار است و يا كافر نعمت . ( يا راه راست را كه نموديم خواهد رفت و به سعادت خواهد رسيد و يا كفران نعمت كرده ، منحرف می‏گردد. » [9]. 7 او از يك كرامت ذاتی و شرافت ذاتی بر خوردار است ، خدا او را بر بسياری از مخلوقات خويش برتری داده است . او آنگاه خويشتن واقعی خود را درك و احساس‏می‏كند كه اين كرامت و شرافت را در خود درك كند و خود را برتر از پستيها و دنائتها و اسارتها و شهوترانيها بشمارد

« همانا ما بنی آدم را كرامت بخشيديم و آنان را بر صحرا و دريا (خشك و تر ) مسلط كرديم و بر بسياری از مخلوقات خويش برتری داديم.»[10] 

. 8 او از وجدانی اخلاقی برخوردار است ، به حكم الهامی فطری زشت و زيبا را درك می‏كند .

« سوگند به نفس انسان و اعتدال آن ، كه ناپاكيها و پاكيها را به او الهام كرد . »

[11]. 9 او جز با ياد خدا با چيز ديگر آرام نمی‏گيرد . خواستهای او بی‏ نهايت است ، به هر چه برسد از آن سير و دلزده می‏شود مگر آنكه به ذات‏ بی حد و نهايت ( خدا ) بپيوندد« هماناتنها باياد او دلها آرام می‏گيرد. »[12]  

« ای انسان ! توبه سوی پرورد گار خويش بسيار كوشنده هستی و عاقبت او را ديدار خواهی كرد.[13] »

. 10 نعمتهای زمين برای انسان آفريده شده است

« همانا اوست كه آنچه در زمين است برای شما آفريد»[14]  

«آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است مسخر او قرار داده است ( پس‏ او حق بهره‏گيری مشروع همه‏ء اينها را دارد. » [15]
. 11
او را برای اين آفريد كه تنها خدای خويش را پرستش كند و فرمان‏ او را بپذيرد . پس او وظيفه‏اش اطاعت امر خداست .
« همانا جن و انس را نيافريديم مگر برای اينكه مرا پرستش كنند. »[16]

. 12 او جز در راه پرستش خدای خويش و جزبا ياد او خود را نمی‏يابد ، و اگر خدای خويش را فراموش كند خود را فراموش می‏كند و نمی‏داند كه‏ كيست و برای چيست و چه بايد كند و كجا بايد برود .


« همانا از آنان مباشيد كه خدا را فراموش كردند و خداوند خودشان را ازياد خودشان برد. »[17]  
. 13
او همينكه از اين جهان برود و پرده‏ء تن كه حجاب چهره‏ء جان است‏ دور افكنده شود ، بسی حقايق پوشيده كه امروز بر او نهان است بروی آشكار گردد .

« همانا پرده را كنار زديم ، اكنون ديده‏ات تيز است. »[18]

. 14 او تنها برای مسائل مادی كار نمی‏كند ، يگانه محرك او حوايج مادی‏ زندگی نيست . او احيانا برای هدفها و آرمانهايی بس علی می‏جنبد و می‏جوشد . او ممكن است كه از حركت و تلاش خود جزر رضای آفريننده ، مطلوبی ديگر نداشته باشد .
« ای نفس آرامش يافته ! همانا به سوی پرورد گارت باز گرد با خشنودی‏ متقابل : تو از او و او از تو خشنود.»[19]
«خداوند به مردان و زنان با ايمان باغها و عده كرده است كه در آنها نهرها جاری است ، جاويدان در آنجا خواهند بود و هم مسكنهای پاكيزه ، اما خشنودی خدا از همه‏ء اينها برتر و بالاتر است . آن است رستگاری بزرگ» [20]


بنابر آنچه گفته شد از نظر قرآن انسان موجودی است برگزيده از طرف‏ خداوند ، خليفه و جانشين او در زمين ، نيمه ملكوتی و نيمه مادی ، دارای فطرتی خدا آشنا ، آزاد ، مستقل ، امانتدار خدا و مسؤول خويشتن و جهان ، مسلط بر طبيعت و زمين و آسمان ، ملهم به خير و شر ، و جودش از ضعف و ناتوانی آغاز می‏شود و به سوی قوت و كمال سير می‏كند و بالا می‏رود اما جز در بارگاه الهی و جز با ياد او آرام نمی‏گيرد ، ظرفيت‏ علمی و عملی‏اش نا محدود است ، از شرافت و كرامتی ذاتی بر خوردار است‏ ، احيانا انگيزه هايش هيچ گونه رنگ مادی و طبيعی ندارد ، حق بهره گيری مشروع از نعمتهای خدا به او داده شده است ولی در برابر خدای خودش و ظيفه دار است .


خودشناسی

اسلام عنايت خاص دارد كه انسان « خود»  را بشناسد و جا و موقع‏ خويشتن را در جهان آفرينش تشخيص دهد . اين همه تأكيد در قرآن در مورد انسان برای اين است كه انسان خويشتن را آنچنانكه هست بشناسد و مقام و موقع خود را در عالم وجود درك كند و هدف از اين شناختن و درك كردن اين‏ است كه خود را به مقام والايی كه شايسته‏ء آن است برساند . قرآن كتاب انسان سازی است ، يك فلسفه‏ء نظری نيست كه علاقه‏اش تنها به بحث و نظر و چشم انداز باشد ، هر چشم اندازی را كه ارائه می‏دهد برای‏ عمل و گام برداشتن است

قرآن كوشاست كه انسان  «خود»  را كشف كند . اين  «خود»  ،  «خود»  شناسنامه‏ای نيست ، كه اسمت چيست ؟ اسم پدرت چيست و در چه سالی‏ متولد شده‏ای ؟ تابع چه كشوری هستی ؟ از كدام آب و خاكی و با چه كسی‏ زناشويی بر قرار كرده‏ای و چند فرزند داری ؟

آن «خود» همان چيزی است كه  «روح الهی»  ناميده می‏شود و با شناختن آن  «خود»  ، است كه [ انسان ] احساس شرافت و كرامت و تعالی‏ می‏كند و خويشتن را از تن دادن به پستيها برتر می‏شمارد ، به قداست خويش‏ پی می‏برد ، مقدسات اخلاقی و اجتماعی برايش معنی و ارزش پيدا می‏كند

قرآن از برگزيدگی انسان سخن می‏گويد ، چرا ؟ می‏خواهد بگويد : تويك‏ موجود «تصادفی» نيستی كه جريانات كوروكر ،- مثلا اجتماع تصادفی اتمها - تو را به وجود آورده باشد ، تو يك موجود انتخاب شده و برگزيده‏ای ، و به همين دليل رسالت و مسؤوليت داری . بدون‏ شك انسان در جهان خاكی قوی‏ترين و نيرومندترين موجودات است . اگر زمين‏ و موجودات زمينی را در حكم يك «قريه»  فرض كنيم ، انسان كدخدای اين‏ قريه است . ولی بايد ببينيم كه آيا انسان يك كدخدای انتخاب شده و برگزيده است و يا يك كدخدايی كه به زور و قلدری خود را تحميل كرده است‏ ؟

فلسفه‏های مادی ، قدرت حاكمه‏ء انسان را صرفا ناشی از زور و قدرت انسان می‏دانند . و مدعی هستند كه انسان به علل تصادفی دارای زور و قدرت شده‏ است . بديهی است كه با اين فرض ،  «رسالت»  و«مسؤوليت»  برای‏ انسان بی‏معنی است . چه رسالتی و چه مسؤوليتی ؟ از طرف چه كسی و در مقابل چه كسی ؟

اما از نظر قرآن ، انسان يك كدخدای انتخاب شده زمين است و به حكم‏ شايستگی و صلاحيت ، نه صرفا زور و چنگال تنازع ، از طرف ذی صلاحيت‏ترين‏ مقام هستی ، يعنی ذات خداوند ، برگزيده و انتخاب و به تعبير قرآن « اصطفا»  شده است ، و به همين دليل مانند هر برگزيده ديگر  «رسالت»  و  «مسؤوليت»  دارد : رسالت از طرف خدا ، و مسؤوليت در پيشگاه او .
اعتقاد به اينكه انسان موجودی انتخاب شده است و هدفی از انتخاب در كار است ، نوعی آثار روانی و تربيتی در افراد به وجود می‏آورد ، و اعتقاد به اينكه انسان نتيجه‏ء يك سلسله تصادفات بی هدف است ، نوعی ديگر آثار روانی و تربيتی در افراد به وجود می‏آورد ، و اعتقاد به اينكه انسان نتيجه‏ يك سلسله تصادفات بی هدف است ، نوعی ديگر آثار روانی و تربيتی در انسان به وجود می‏آورد .

خودشناسی به معنی اين است كه انسان مقام واقعی خويش را در عالم وجود درك كند ، بداند خاكی محض نيست ، پرتوی از روح الهی‏ در او هست ، بداند كه در معرفت می‏تواند بر فرشتگان پيشی بگيرد ،

بداندكه او آزاد و مختار و مسؤول خويشتن و مسؤول افراد ديگر و مسؤول آباد كردن‏ جهان و بهتر كردن جهان است ( او شما را از زمين بيافريد و عمران آن را از شما خواست )[21] ، بداند كه او امانتدار الهی است ، بداند كه بر حسب تصادف ، برتری نيافته است تا استبداد بورزد و همه چيز را برای‏ شخص خود تصاحب كند و مسؤوليت و تكليفی برای خويشتن قائل نباشد . پرورش استعدادها تعليمات اسلامی نشان می‏دهد كه اين مكتب مقدس الهی به همه‏ء ابعاد انسان ، اعم از جسمی و روحی ، مادی و معنوی ، فكری و عاطفی ، فردی و اجتماعی توجه عميق داشته است و نه تنها جانب هيچ كدام را مهمل نگذاشته‏ است بلكه عنايت خاص به  «پرورش»  همه‏ء اينها روی اصل معينی داشته‏ است . در اينجا به طور اجمال به همه‏ء اينها اشاره می‏كنيم .

 

برخی موجودات هيچ گونه نقشی در ساختن‏ آينده خويش ندارند ( جمادات ) . برخی ديگر نقشی در ساختن آينده‏ء خويش‏ دارند اما اين نقش نه آگاهانه است و نه آزادانه بلكه طبيعت ، نيروهای‏ درونی آنها را به طور غير مستشعر و نا آگاهانه برای صيانت و بقای آنها و ساختن آنها در آينده استخدام كرده است ( نباتات ) . برخی ديگر نقش‏ بيشتری دارند . اين نقش آگاهانه است هر چند آزادانه نيست ، يعنی با نوعی آگاهی از خود و محيط خود تحت تأثير جاذبه‏ء يك سلسله ميلهای شعوری‏ ، در راه صيانت خود برای آينده می‏كوشند ( حيوانات).

ولی انسان نقشی فعال‏تر و مؤثرتر و گسترده‏تر در ساختن آينده‏ء خويش دارد . نقش انسان ، هم آگاهانه است و هم آزادانه ، يعنی انسان ، هم به خود و محيط خود آگاه است و هم آنكه با توجه به آينده ، به حكم نيروی عقل و اراده می‏تواند آزادانه آينده‏ء خويش را به هر شكل كه خود بخواهد انتخاب‏ كند .

ضمنا دايره‏ء ايفای نقش برای انسان نسبت به حيوان بسی وسيع‏تر و گسترده‏تر است . گستردگی دايره‏ء سازندگی انسان نسبت به آينده‏اش از سه و يژگی در انسان سر چشمه می‏گيرد:

. 1 وسعت دايره‏ء بينش و آگاهی . انسان با نيروی علم ، دايره‏ء بينش و آگاهی خويش را از ظواهر و سطح طبيعت عبور می‏دهد و تا اعمال درون آن‏ گسترش می‏دهد و قوانين طبيعت را می‏شناسد . با شناختن قوانين طبيعت ، دست انسان برای ساختن طبيعت ، آنچنانكه با زندگی انسان سازگارتر باشد ، باز می‏شود .

. 2 وسعت دامنه‏ء خواستها كه در بخش «انسان و حيوان»  از آنها ياد شد ، و در مباحث اين بخش نيز تحت عنوان  «موجود چند بعدی»  به آنها اشاره شد .

. 3 استعداد خودساختگی ويژه‏ای كه در انسان است و هيچ موجود ديگر در اين جهت مانند او نيست .
توضيح اينكه اگر چه برخی جاندارهای ديگر نيز به مقياس كمی قابل «ساختن»  هستند و می‏توان با  عوامل خاص تربيتی تغييراتی در آنها به‏ وجود آورد - آنچنانكه در جهان نباتات و حيوانات مشاهده می‏شود - ولی اولا هيچ يك از آنها به دست خودشان ساخته نمی‏شوند و اين انسان است كه آنها را می‏سازد ، و ثانيا تغيير پذيری آنها نسبت به انسان بسيار اندك است . انسان در ناحيه‏ء خصلتها و خويها يك موجود بالقوه است ، يعنی در آغاز تولد فاقد خوی و خصلت است ، بر خلاف حيوانات كه هر كدام با يك سلسله‏ خصلتهای ويژه متولد می‏شوند . انسان چون فاقد هرگونه خوی و خصلتی است ، و از طرفی خوی پذير و خصلت پذير است ، به وسيله‏ء خصلتها و خويهايی كه‏ تدريجا پيدا می‏كند يك سلسله «ابعاد ثانوی»  علاوه بر ابعاد فطری برای‏ خويش می‏سازد .

انسان يگانه موجودی است كه قانون خلقت ، قلم ترسيم چهره‏ء او را به‏ دست خودش داده است كه هر طور كه می‏خواهد ترسيم كند ، يعنی بر خلاف‏ اندامهای جسمانی‏اش كه كارش در مرحله‏ء رحم به پايان رسيده است و بر خلاف خصلتهای روحی و اندامهای روانی حيوانات كه آنها نيز در مرحله‏ء قبل‏ از توليد پايان گرفته است ، اندامهای روانی انسان - كه از آنها به‏ خصلتها و خويها و ملكات اخلاقی تعبير می‏شود - به مقياس بسيار وسيعی پس‏ از تولد ساخته می‏شود .

اين است كه هر موجودی ، حتی حيوان ، آن چيزی است كه او را ساخته‏اند ، ولی انسان آن چيزی است كه بخواهد باشد . و به همين جهت است كه هر نوع‏ از انواع حيوانات همان طور كه اندام جسمانی همه‏ء افرادش شبيه يكديگر است ، اندامهای روانی و خصلتهای روانی افرادش نيز شبيه يكديگر است ،تمام افراد گربه يك نوع خصلت دارند و تمام افراد سگ يك نوع ديگر و تمام افراد مورچه يك نوع ديگر ، تفاوتی اگر باشد بسيار اندك است . ولی‏ تفاوت خصلتی و اخلاقی افراد انسان ، بی‏نهايت است . و اين است كه انسان‏ يگانه موجودی است كه خودش بايد «خويشتن» را انتخاب كند كه چه باشد .
در آثار اسلامی رسيده است كه انسانها در قيامت بر طبق خصلتهای اكتسابی‏ روحی ، نه اندام ظاهری جسمانی ، محشور می‏گردند ، يعنی انسانها از نظر اخلاق اكتسابی با هر نوع جانداری كه به او شبيه‏تر باشد ، به شكل او و اندام او محشور می‏گردند ، و تنها افرادی به شكل و صورت انسانی محشور می‏گردند كه اخلاق و خويهای اكتسابی و ابعاد ثانوی روح آنها متناسب با شأن‏ و كمالات انسانی باشد و به عبارت ديگر ، اخلاقشان اخلاق انسانی باشد .

انسان به حكم قدرت علمی ، بر طبيعت مسلط می‏گردد و طبيعت را آنچنانكه می‏خواهد منطبق بر نيازهای خويش می‏سازد و به حكم نيروی خودسازی و خودساختگی ، خود را آنچنانكه می‏خواهد می‏سازد و به اين وسيله سرنوشت‏ آينده خويش را به دست می‏گيرد .
تمام تأسيسات تربيتی ، مكتبهای اخلاقی و تعليمات دينی و مذهبی برای راهنمايی انسان است كه آينده‏ء خودش را چگونه بسازد و چگونه شكل بدهد

راه راست آن راهی است كه انسان را به سوی آينده‏ای سعادت بخش می‏رساند ، و راههای كج و انحرافها آنهاست كه انسان را به سوی آينده‏ای تباه و شقاوت آلود می‏كشاند . خداوند در قرآن كريم می‏فرمايد :
« ما راه را به انسان ( اين موجود آزاد خودساز ) نموديم تا او خود چه‏ بخواهد و چه انتخاب كند . از دو راه يكی را انتخاب خواهد كرد.[22] يا راهی كه ما نموده‏ايم و سپاسگزار ما خواهد بود و يا راه ديگر كه راه‏ ناسپاسی است.»
از بحثهای گذشته دانستيم كه علم و ايمان هر كدام نقشی متفاوت در سازندگی آينده‏ء انسان دارند . نقش علم اين است كه راه ساختن را به‏ انسان ارائه می‏دهد . علم انسان را توانا می‏كند كه هرگونه «بخواهد» آينده را همان گونه بسازد . و اما نقش ايمان اين است كه انسان را به‏ سوی اينكه خود را و آينده را «چگونه» بسازد كه برای خويشتن و برای‏ جامعه بهتر باشد می‏كشاند . ايمان مانع آن می‏گردد كه انسان آينده را بر محور مادی و فردی بسازد . ايمان به خواست انسان جهت می‏دهد ، آن را از انحصار ماديات خارج می‏كند و معنويات را نيز جزء خواستها قرار می‏دهد.

علم مانند ابزاری در اختيار خواست انسان قرار می‏گيرد و طبيعت را آنچنانكه انسان بخواهد و فرمان دهد می‏سازد . اما اينكه طبيعت را چگونه‏ بسازد ، آيا از طبيعت مصنوعاتی بسازد به سود جامعه‏ء انسانی و يا نيروهای‏ مخرب برای مزيد توسعه طلبی افرادی مخصوص ، اين ديگر به اين ابزار كه‏ نامش علم است مربوط نيست ، اين بسته به اين است كه انسانهايی كه علم‏ در فرمان آنهاست چگونه انسانهايی بوده باشند . اما ايمان مانند قدرتی حاكم بر انسان عمل می‏كند و خواست او را در اختيار می‏گيرد و در مسير حق و اخلاق سوق می‏دهد . ايمان انسان را می‏سازد و انسان با نيروی علم ، جهان را . آنجا كه علم و ايمان توأم گردند ، هم‏
انسان سامان می‏يابد و هم جهان.

 

 

 آگاهيهای انسان

انسان هم خود آگاه است و هم جهان آگاه ، و دوست می‏دارد از خود و از جهان آگاه‏تر گردد . تكامل و پيشرفت و سعادت او در گرو اين دو آگاهی‏ است .

از اين دو آگاهی كدام از نظر اهميت در درجه‏ء اول است و كدام در درجه‏ء دوم ؟ داوری در اين موضوع چندان ساده نيست . برخی بيشتر به خود آگاهی‏ بها می‏دهند و برخی به جهان آگاهی . احتمالا يكی از وجوه اختلاف طرز تفكر شرقی و طرز تفكر غربی در نوع پاسخی است كه به اين پرسش می‏دهند ، همچنانكه يكی از وجوه تفاوتهای علم و ايمان در اين است كه علم وسيله‏ء جهان آگاهی و ايمان سرمايه‏ء خود آگاهی است. البته علم سعی دارد انسان را همان گونه كه به جهان آگاهی می‏رساند به‏ خود آگاهی نيز برساند . علم النفس‏ها چنين وظيفه‏ای بر عهده دارند . اما خود آگاهيهايی كه علم می‏دهد مرده و بيجان است ، شوری در دلها می‏افكند و نيروهای خفته‏ء انسان را بيدار نمی‏كند ، بر خلاف‏ خود آگاهيهايی كه از ناحيه‏ء دين و مذهب پيدا می‏شود كه با يك ايمان پی‏ ريزی می‏شود . خود آگاهی ايمانی ، سراسر وجود انسان را مشتعل می‏سازد .
آن خودآگاهی كه خود واقعی انسان را به يادش می‏آورد ، غفلت را از اومی‏زدايد ، آتش به جانش می‏افكند ، او را دردمند و درد آشنا می‏سازد كار علوم و فلسفه‏ها نيست . اين علوم و فلسفه‏ها احيانا غفلت زا هستند و
انسان را ازياد خودش می‏برند ، از اين روبسا دانشمندان و فيلسوفان بی‏درد و سر در آخور و خود ناآگاه و بسا تحصيل ناكرده‏های خودآگاه . دعوت به خودآگاهی و اين كه  خود را بشناس تا خدای خويش را بشناسی‏
 
،  خدای خويش را فراموش مكن كه خودت را فراموش می‏كنی  سر لوحه‏ء تعليمات مذهب است .
قرآن كريم می‏فرمايد

 و لا تكونوا كالذين نسوا الله فأنسيهم أنفسهم اولئك هم الفاسقون[23]

از آنان مباشيد كه خدا را فراموش كردند پس خدا آنها را از خودشان‏ فراموشانيد . آنان همان فاسقان‏اند ( از خود بدر رفتگان‏اند  .
رسول اكرم فرمود : «من عرف نفسه عرف ربه»  هر كه خود را بشناسد خدای خويش را می‏شناسد .
علی ( ع ) فرمود : «معرفة النفس أنفع المعارف» . خودشناسی سودمندترين شناساييهاست .

و هم او فرمود : «عجبت لمن ينشد ضالته كيف لا ينشد نفسه.» در شگفتم از كسی كه چيزی از خود گم می‏كند و در جستجويش بر می‏آيد ، و خود را گم كرده اما جستجو نمی‏كند.

آگاهان جهان ، عيب اساسی كه بر فرهنگ و تمدن غربی گرفته‏اند اين است‏ كه اين فرهنگ ، فرهنگ جهان آگاهی و خود فراموشی است . انسان در اين‏ فرهنگ به جهان آگاه می‏گردد ، و هر چه بيشتر به جهان آگاه می‏گردد ، بيشتر خويشتن را از ياد می‏برد . راز اصلی سقوط انسانيت در غرب همين جاست .

انسان آنگاه كه خود را ، به تعبير قرآن ، ببازد ( خسران نفس ) ، به دست‏ آوردن جهان به چه كارش می‏آيد ؟
فكر می‏كنم كسی كه بهتر از همه فرهنگ غرب را از اين نظر انتقاد كرده‏ است  «مهاتما گاندی»  رهبر فقيد هند است . گاندی می‏گويد : غربی به كارهای بزرگی قادر است كه ملل ديگر آن را در قدرت خدا
می‏دانند ، ليكن غربی از يك چيز عاجز است و آن تأمل در باطن خويش است‏ . تنها اين موضوع برای پوچی درخشندگی كاذب تمدن جديد كافی است . تمدن غربی اگر غربيان را مبتلا به خوردن مشروب و توجه به اعمال جنسی‏ نموده است ، به خاطر اين است كه غربی به جای " خويشتن جويی " در پی‏ نسيان و هدر ساختن « خويش»  است . اغلب كارهای بزرگ و قهرمانی و حتی اعمال نيك غربی ، فراموشی ( فراموشی خود ) و بيهودگی است . قوه‏ء عملی او بر اكتشاف و اختراع و تهيه‏ء وسايل جنگی ، ناشی از فرار غربی از «خويشتن»  است نه قدرت و تسلط استثنايی وی بر خود . وقتی انسان روح خود را از دست بدهد ، فتح دنيا به چه درد او می‏خورد ؟ [24]

گاندی می‏گويد : در دنيا فقط يك حقيقت وجود دارد و آن شناسايی ذات ( نفس = خود ) است . هر كس خود را شناخت ، خدا و ديگران را شناخته است ، هر كس خود را نشناخت ، هيچ چيز را نشناخته است . در دنيا فقط يك نيرو و يك‏ آزادی و يك عدالت وجود دارد و آن نيروی حكومت بر خويشتن است . هر كس‏ بر خود مسلط شد ، بر دنيا مسلط شده است . در دنيا فقط يك نيكی وجود دارد و آن دوست داشتن ديگران مانند دوست داشتن خويش است . به عبارت‏ ديگر ، ديگران را مانند خود انگاريم . باقی مسائل ، تصور و وهم و عدم‏ است. [25]

به هر حال ، خواه به خود آگاهی بهای بيشتر بدهيم و خواه به جهان آگاهی‏ ، و خواه بهای مساوی به آنها بدهيم ، آنچه مسلم است اين است كه توسعه‏ء آگاهی به معنی توسعه و بسط حيات انسان است . روح يا جان مساوی با خبر و آگاهی است و آگاهی و خبر مساوی با روح و جان است . آن كه آگاه‏تر است‏ جانش فزون‏تر است .
جان نباشد جز  خبر  در آزمون هر كه را افزون « خبر»  جانش‏ فزون

جان ما از جان حيوان بيشتر                                             از چه ؟ زان رو كه فزون دارد خبر

 

پس فزون از جان ما جان ملك                                         كو منزه شد ز حس مشترك

 

وز ملك جان خداوندان دل                                             باشد افزون تو تجبر را بهل

 

زان سبب آدم بود مسجودشان                                          جان او افزون‏تر است از بودشان

 

 

ورنه بهتر را سجود دون تری                                           امر كردن هيچ نبود در خوری    

 

كی پسندد لطف و عدل كردگار                                       كه گلی سجده كند در پيش خار

 

جان چو افزون شد گذشت از انتها                                   شد مطيعش جان جمله چيزها

 

مرغ و ماهی و پری و آدمی                                            زانكه او بيش است و ايشان دركمی

 

جان چه باشد ؟ با خبر از خير و شر                                 شاد از احسان و گريان از ضرر

 

چون سر[26] و ماهيت جان مخبر است هر كه او « آگاه‏تر»  ، « با جان‏تر»  است

اقتضای جان چو ای دل آگهی است                                    هر كه آگه تر بود جانش قوی است

 

رروح را تأثير آگاهی بود                                                 هر كه را اين بيش اللهی بود

 

چون جهان جان سراسر آگهی است                                  هر كه بيجان است ازدانش تهی است 

 

پس انسان به هر نسبت كه از خود و از جهان آگاه‏تر باشد ، جاندارتر است . جانداری ، به اصطلاح فلاسفه حقيقت مشككه است ، يعنی درجات و مراتب دارد ، تدريجا كه درجه‏ء آگاهی انسان بالا می‏رود ، درجه‏ء حيات و جانداری‏اش بالا می‏رود .
بديهی است كه خود آگاهی مورد بحث ، خود آگاهی شناسنامه‏ای نيست كه‏ نامم چيست ؟ نام پدر و مادرم چيست ؟ در كجا زاده‏ام و در كجا سكونت‏ دارم ؟ و يا خود آگاهی بيولوژيكی نيست كه در شناخت حيوانی يك درجه‏ بالاتر از خرس و ميمون خلاصه می‏شود . برای اينكه منظور روشن شود ، به‏ انواع خود آگاهيها در اينجا به طور خلاصه اشاره می‏كنيم . از خود آگاهيهای‏ مجازی و غير واقعی نظير خود آگاهی شناسنامه‏ای كه بگذريم چند نوع خود آگاهی واقعی داريم :

     

 

 

خودآگاهی جهانی

خودآگاهی جهانی يعنی آگاهی به خود در رابطه‏اش با جهان كه : از كجا آمده‏ام ؟ در كجا هستم ؟ به كجا می‏روم ؟ در اين خودآگاهی ، انسان كشف‏ می‏كند كه جزئی از يك « كل»  است به نام جهان ، می‏داند يك جزيره‏ء مستقل نيست ، وابسته است ، به خود نيامده و به خود زيست نمی‏كند و به‏ خود نمی‏رود ، می‏خواهد وضع خود را در اين كل مشخص كند . سخن پر مغز علی( عليه السلام ) ناظر به اين نوع از خودآگاهی است كه می‏گويد : «رحم الله امرء علم من أين ؟ و فی أين ؟ و الی أين ؟ » خدای رحمت كند آن كه را كه بداند از كجا آمده ؟ در كجاست ؟ به كجا می‏رود ؟ اين نوع از خودآگاهی يكی از لطيف‏ترين و عالی‏ترين دردمنديهای انسان را به وجود می‏آورد ، آن دردمندی كه در حيوان و هيچ‏ موجود ديگر در طبيعت وجود ندارد : درد حقيقت داشتن . اين خودآگاهی است‏ كه انسان را تشنه‏ء حقيقت ، جويای يقين ، می‏سازد ، در تلاش اطمينان و آرامش قرار می‏دهد ، آتش شعله ور شك و ترديد به جانش می‏افكند و او را از اين سو به آن سو می‏كشاند ، آن آتشی كه به جان غزالی‏ها می‏افتد ، خواب‏ و خوراك را از آنها می‏گيرد ، آنها را از مسند نظاميه‏ها به زير می‏آورد ،آواره‏ء بيابانهاشان می‏كند و سالها در ديار غربت سر در گريبانشان می‏سازد[27] ، همان آتشی كه  عنوان بصری‏ها  را از خانه و كاشانه شان كوبه‏ كو و شهر به شهر به دنبال حقيقت می‏كشاند. اين نوع از خودآگاهی‏ است كه دغدغه‏ء سرنوشت را در انسان به وجود می‏آورد .

خودآگاهی انسانی

خودآگاهی انسانی يعنی آگاهی به خود در رابطه با همه‏ء انسانها . خودآگاهی انسانی بر اين اصل و فلسفه استوار است كه انسانها مجموعا يك‏ واحد واقعی به شمار می‏روند و از يك « وجدان مشترك انسانی» بهره‏مندند ، احساس انسان دوستی و انسان گرايی در همه‏ء افراد انسان موجود است . به‏ قول سعدی :

بنی آدم اعضای يك پيكرند                                                   كه در آفرينش زيك گوهرند 

 

چو عضوی به درد آورد روزگار                                            دگر عضوها را نماند قرار

 

تو كز محنت ديگران بی غمی                                               نشايد كه نامت نهند آدمی

 

افرادی كه مانند « اگوست كنت»  در جستجوی  «دين انسانيت»  بوده‏ و هستند ، اين انديشه را در مغز خود می‏پرورانند . اومانيسم كه كم و بيش‏ فلسفه‏ء رايج زمان ماست و غالبا مدعيان روشنفكری از آن دم می‏زنند ، همين‏ است .
اومانيسم انسان را در ماورای طبقات ، مليتها ، فرهنگها ، مذهبها ، رنگها ، نژادها ، خونها به صورت يك واحد می‏بيند و هر گونه تبعيض و تفاوتی را نفی می‏كند . اعلاميه‏هايی كه به نام « حقوق بشر»  در جهان‏ منتشر شده است بر اين فلسفه تكيه دارد و مبلغ اين نوع خودآگاهی در جهان‏ است .

اگر اين نوع خودآگاهی در فردی پيدا شود ، دردش درد انسان ، آرزوهايش‏ آرزوهای انسان می‏شود و جهت گيری و تلاشش در جهت انسان صورت می‏گيرد و دوستيها و دشمنيهايش همه رنگ انسانی می‏يابد ، دوست دوستان انسان يعنی علم ، فرهنگ ، بهداشت ، رفاه‏ ، آزادی ، عدالت و محبت ، و دشمن دشمنهای او يعنی جهل ، فقر ، ظلم ، بيماری ، اختناق و تبعيض می‏گردد .
اين نوع از خودآگاهی اگر پيدا شود ، بر خلاف خود آگاهی ملی و خودآگاهی‏ طبقاتی ، جنبه اخلاقی خواهد داشت . ولی اين خودآگاهی با اينكه بيش از همه صورت منطقی دارد و سر و صدای فراوان راه انداخته ، كمتر از همه‏ واقعيت يافته است . چرا ؟
راز مطلب در نحوه‏ء وجود و واقعيت انسان نهفته است . انسان در نحوه‏ء وجود و واقعيتش با همه‏ء وجودات ديگر اعم از جماد و نبات و حيوان‏ متفاوت است از اين نظر كه هر موجودی كه پا به جهان می‏گذارد و آفريده‏ می‏شود همان است كه آفريده شده است ، يعنی ماهيت و واقعيت و چگونگي هايش همان است كه به دست عوامل خلقت ساخته می‏شود ، اما انسان‏ پس از آفرينش ، تازه مرحله‏ء اينكه چه باشد و چگونه باشد آغاز می‏شود

انسان آن چيزی نيست كه آفريده شده است ، بلكه آن چيزی است كه خودش‏ بخواهد باشد ، آن چيزی است كه مجموع عوامل تربيتی و از آن جمله اراده و انتخاب خودش او را بسازد .

پس تنها انسانهای به انسانيت رسيده ، انسانهای ماهيت انسانی يافته ، انسانهای بارور شده از نظر فطريات انسانی هستند كه واقعا اعضای يك‏ پيكرند ، روح واحد بر آنها حكمفرماست ، و چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار .
چنين انسانهايی كه همه‏ء ارزشهای فطری در آنها روييده است همان‏ انسانهای « مؤمن»  اند . زيرا ايمان در رأس فطريات و ارزشهای اصيل‏ انسانی واقع است .

مولوی گويد :

ای كه در پيكار ، « خود»  را باخته                                   ديگران را تو ز « خود»  نشناخته

   تو به هر صورت كه آيی بيستی                                      كه منم اين و الله آن تو نيستی

 

يك زمان تنها بمانی تو ز خلق                                        در غم و انديشه مانی تا به حلق

 

اين تو كی باشی كه تو آن اوحدی                                  كه خوش و زيبا و سرمست خودی

 

مرغ خويشی صيد خويشی ، دام خويش                           صدر خويشی ، فرش خويشی ، بام خويش

 

گر تو آدمزاده‏ای چون او نشين                                       جمله‏ء ذرات را در « خود»  ببين

 

 

 

 

کتاب «آزادی معنوی»

 

بشر بايد در ناحيه وجود خودش ، در ناحيه روح خودش آزاد بشود تا بتواند به ديگران‏ آزادی بدهد . لهذا آزاد مرد واقعی جهان كيست ؟ علی بن ابی طالب يا افرادی كه از طر از علی بن ابی طالب و يا تربيت شده دبستان او باشند چون اينها افرادی هستند كه در درجه اول از اسارت نفس خودشان نجات پيدا كرده‏اند . علی ( ع ) می‏فرمايد : « / أقنع من نفسی بان يقال اميرالمؤمنين[28]‏ و كيف اظلم احدا لنفس يسرع الی البلی قفولها و يطول فی الثری‏ حلولها »[29]  
آنكس می‏تواند واقعا آزاد و آزاديبخش باشد كه هميشه مانند علی است ، و يا لااقل پيرو اوست ، از نفس خودش حساب بكشد ، از روح خودش حساب‏ بكشد . تنها در محراب عبادت دست به محاسن شريفش بگيرد و بگويد:   يا دنيا غری غيری[30]  ، ای زرد و سفيد دنيا ، ای طلا ونقره دنيا برو غير علی را فريب بده ، من تو را سه طلاقه كرده‏ام . آنكسی واقعا و نه از روی نفاق و دو رويی برای حقوق و آزادی مردم احترام قائل است كه در دلش‏ ، در ضميرش ، در وجدانش يك ندای آسمانی است و او را دعوت می‏كند . آنوقت شما می‏بينيد كه يك‏ همچون كسی كه آن تقوا را دارد ، آن معنويت را دارد ، آن خدا ترسی را دارد ، وقتی كه حاكم بر مردم می‏شود ومردم محكوم اوهستند ، چيزی را كه‏ احساس نمی‏كند همين حاكم و محكومی است . مردم روی سوابق ذهنی خودشان‏ می‏خواهند از او حريم بگيرند می‏گويد حريم نگيريد ، با من باشيد . وقتی كه‏ برای جنگ صفين می‏رفت يا از آن بر می‏گشت به شهر انبار كه الان يكی از شهرهای عراق است و از شهرهای قديم ايران بوده است رسيد . ايرانيان آنجا بودند ، عده‏ای از كد خداها ، دهدارها ، بزرگان به استقبال خليفه آمده‏ بودند . به خيال خودشان علی ( ع ) را جانشين سلاطين ساسانی می‏دانستند . وقتی كه به ايشان رسيدند ، در جلوی مركب امام شروع كردند به دويدن . علی‏ ( ع ) صدايشان كرد ، فرمود : چرا اين كار را می‏كنيد ؟ گفتند : آقا ! اين‏ يك احترامی است كه ما به بزرگان خودمان ، به سلاطين خودمان می‏گذاريم . امام ( ع ) فرمود ، نه اين كار را نكنيد ! اين كار شما را پست و ذليل‏ می‏كند ، شما را خوار می‏كند ، چرا خودتان را در مقابل من كه خليفه‏تان هستم‏ خوار و ذليل می‏كنيد ؟ من هم مانند يكی از شما هستم ، تازه شما با اين‏ كارتان به من خوبی نكرديد ، بلكه بدی كرديد ، با اين كارتان ممكن است‏ يكوقت خدای ناكرده غروری در من پيدا شود و واقعا خودم را برتر از شما حساب كنم . اين را می‏گويند يك آزاد مرد ، كسی كه آزادی معنوی دارد ، كسی كه ندای قرآن را پذيرفته است : الانعبد الاالله جز خدا هيچ چيزی را ، هيچ كسی را ، هيچ قدرتی را ، هيچ نيروئی را پرستش نكنيم ، نه انسانی را ، نه سنگی را ، نه حجری را ، نه مدری را ، نه آسمان را ، نه زمين را ، نه هوای نفس را ، نه خشم‏ را ، نه شهوت را ، نه حرص و آزا را و نه جناه طلبی را ، فقط خدا را بپرستيم . آنوقت او می‏تواند آزادی معنوی بدهد .

سعدی در گلستان می‏گويد دو تا برادر بودند يكی توانگر و ديگری درويش . توانگر به قول او در خدمت ديوان بود ، خدمتگزار بود ، ولی آن درويش يك‏ آدم كارگر بود و به تعبير سعدی از زور بازوی خودش نان می‏خورد . می‏گويد برادر توانگر يك روز به برادر درويش گفت برادر ! تو چرا خدمت نمی‏كنی‏ از اين مشقت برهی ؟ تو هم بيا مثل من در خدمت ديوان تا از اين رنج و زحمت و مشقت ، از اين كارگری ، از اين هيزم شكنی ، از اين كارهای بسيار سخت رهايی يابی . می‏گويد برادر درويش جواب داد : تو چرا كار نمی‏كنی تا از ذلت خدمت برهی ؟ تو به من می‏گويی تو چرا خدمت نمی‏كنی تا از رنج و مشقهت كار برهی ، من به تو می‏گويم تو چرا كار نمی‏كنی ، متحمل رنج و مشقت نمی‏شوی تا از ذلت خدمت برهی ؟ اين ، خدمت را با آن همه مال و ثروت و توانايی‏ای كه دارد ولی چون خدمت است ، چون سلب آزادی است ، چون خم شدن پيش غير است ، ذلت تشخيص می‏دهد . بعد می‏گويد : خردمندان‏ گفته‏اند كه نان خود خوردن و نشستن به كه كمر زرين بستن و در خدمت ديگری‏ ايستادن .

      به دست آهن تفته كردن خمير                                                   به از دست بر سينه پيش امير 

 

 

در اين زمينه خودتان ممكن است مطالب زيادی بدانيد . من می‏خواهم شما اين را از جنبه روانشناسی تحليل بكنيد . اين حه حسی است در بشر كه رنج و زحمت و مشقت و كار كردن و هيزم شكنی و فقر و مسكنت و همه اينها را ترجيح می‏دهد بر اينكه دست به سينه پيش كسی مانند خود بايستد . اسم اين‏ را هم اسارت می‏گذارد ، می‏گويد

من حاضر نيستم برده ديگری بشوم ( در صورتی كه اين بردگی مادی نيست يعنی‏ واقعا نيروی او استخدام نمی‏شود ، فقط روحش استخدام می‏شود ، بدنش كه‏ استخدام نمی‏شود ) ، اين يك نوع بردگی است . رات هم هست ، بردگی است‏ . اما بردگی ای است كه تن انسان برده نشده است لكن روح انسان واقعا برده شده است . رباعی ای است منسوب به علی ( ع ) يعنی در آن ديوان معروف است ، می‏فرمايد : كد كد العبد ان احببت ان تصبح حرا

و اقطع الامال من مال بنی‏آدم طرا

لا تقل ذا مكسب يزری فقصد الناس ازری‏انت ما استغنيت عن غيرك اعلی الناس قدرا می‏فرمايد اگر دلت می‏خواهد آزاد زندگی كنی مثل بندگان و بردگان زحمت‏ بكش ، كار كن ، رنج بكش ، و چشم از مال فرزندان آدم عمو ماهر كه‏ می‏خواهد باشد ، ولو حاتم طائی باشد ، ببند . يعنی نمی‏گويم چشم طمع از مال‏ مردم پست و دنی ببند نه ، حتی چشم طمع ببند از مال مردم سخی ، با جود وكرم مثل حاتم طائی . بعد می‏گويد بعضی از افراد ، وقتی برخی ازشغلها به‏ آنها پيشنهاد می‏شود ، می‏گويند كارگريكن ، بيل بزن ، می‏گويد اين كار پستی‏ است ، حمالی كن ، می‏گويد پست است . می‏فرمايد هر كاری ، هر چه هم كه تو آن را پست گمان بكنی پستتر از اينكه دست طمعت پيش ديگری دراز باشد نيست . لاتقل ذا مسكسب يزری فقصد الناس ازری چيزی از اين پستتر نيست‏ كه تو به قصد مردم بروی ، به اين قصد بروی كه از مردم چيزی بگيری ،

 

انت ما استغنيت عن غيرك علی الناس قدرا

تو همين مقدار كه از ديگران بی نياز باشی از همه مردم برتر هستی .
به نظرم در سخنان جا حظ بود ديدم يا يكی ديگر از علمای اهل تسنن كه اهل‏ ادب است ( جا حظ خودش فوق العاده مرد بليغی است و انصافا مرد سخن‏ است و فوق العاده برای مقام سخن علی ( ع ) احترام قائل است و حرفهای‏ عجيبی هم می‏زند ) . می‏گويد در ميان سخنان علی ( ع ) ، نه سخن است كه‏ اينها در دنيا نظير ندارد . از ميان آن نه سخن سه سخنش مربوط به بحث‏ ماست . اميرالمؤمنين می‏فرمايد : « احتج الی من شئت تكن اسيره استغن عن‏ من شئت تكن نظيره ، احسن الی من شئت تكن اميره »[31]. يعنی نيازمند هر كسی می‏خواهی باش اما بدان اگر نيازمند كسی شدی تو برده او هستی . بی‏ نياز باش از هر كه دلت می‏خواهد ، مثل او هستی . نيكی كن به هر كه دلت‏ می‏خواهد ، توامير او هستی . پس نيازمندی به افراد ديگر نوعی رقيت و بردگی است اما چه جور بردگی است ؟ بردگی تن است ؟ نه ، بردگی روح است‏ . بردگی معنوی است . دراين زمينه چقدر سخنان خوب گفته‏اند ومتاسفانه‏ امروز اين بحثها كمتر گفته می‏شود ، البته به يك جهاتی كه چون مسائل‏ ديگری مطرح است وانسان می‏خواهد درباره آنها بحث بكند ، بحثهای اخلاقی‏ كمتر گفته می‏شود و حال آنكه اينها زياد هم بايد گفته شود . علی (ع) می‏فرمايد:«الطمع رق مؤبد »[32]طمع ، بردگی هميشگی است . يعنی از بردگی بدتر ، طمع داشتن است . كه باز هم در اين زمينه ، مطالب و مسائل‏

 

زياد است بنابراين شما می‏توانی بفهميد كه غير از بردگی تن ، يك بردگی ديگر هم هست در عين اينكه تن انسان آزاد است . در آن مثلی كه سعدی در مورد دو برادر توانگر و درويش گفت ، آن برادر توانگر امكانات مادی‏اش فوق‏ العاده بيشتر از آن برادر درويش است . تن او از تن اين خيلی آزادتر است . تن اين كه بيچاره هميشه لگد كوب كارها و زحمتهاست . ما روح اين از او آزادتر است . پس اينجا شما اجمالا می‏توانيد بفهميد كه نوعی بردگی‏ ديگر هم هست كه آن ، بردگی تن نيست . نوعی آزادی ديگر هم هست كه آزادی‏ تن نيست

از اين يك درجه بالاتر بياييد . يك نوع ديگر بردگی و آزادی هست كه‏ مربوط به مال و ثروت است . تمام علمای اخلاق ، بشر را از اينكه برده مال‏ وبنده ثروت باشد ، بر حذر داشته‏اند ، تحت همين عنوان كه ای انسان ! بنده و برده مال دنيا نباش . باز جمله‏ای دارد كه علی ( ع ) می‏فرمايد : « الدنيا دار ممر لا دار مقر » دنيا برای بشر گذشتنگاه است نه قرارگاه . بعد می‏فرمايد : « و الناس فيها رجلان » مردم در دنيا دو صنف می‏شوند : « رجل باع نفسه فيها فأوبقها و رجل ابتاع نفسه فأعتقها »[33] ، می‏گويد مردم كه در اين بازار دنيا ، در اين گذشتگاه دنيا می‏آيند دو دسته‏اند ،
بعضی می‏آيند خودشان را می‏فروشند ، برده می‏كنند و می‏روند . بعضی ديگر می‏آيند خودشان را می‏خرند ، آزاد می‏كنند و می‏روند . بشر باز اين را هم‏ احساس می‏كند كه نسبت به مال و ثروت دنيا دو حال می‏تواند داشته باشد ، می‏تواند بنده واسير و در قيد مال باشد و می‏تواند انسان يك موجود مركب است.اين حقيقت را نبايد فراموش كرد كه در انسان واقعا دو « من»  حاكم‏ است ، يك « من»  انسانی و يك «من»  حقيقی انسان ، آن «من»  انسانی است . و چقدر مولوی اين مسئله تضاد درونی انسان را عالی در آن‏ داستان معروف مجنون و شتر سروده است . انسان واقعا مظهر اصل تضاد است‏ . در هيچ موجودی به اندازه انسان ، اينتضاد و ضديت درونی و داخلی حكومت‏ نمی‏كند . داستان را اينجور آورده است كه مجنون به قصد اينكه برود به‏ منزل ليلی شتری را سوار بود و می‏رفت و از قضا آن شتر كره‏ای داشت ، بچه‏ای داشت شير خوار . مجنون‏ برای اينكه بتواند اين حيوان را تند براند و در بين راه معطل كره او نشود ، كره را در خانه حبس كرد و در را بست ، خود شرتر را تنها سوار شد و رفت . عشق ليلی ، مجنون را پر كرده بود ، جز درباره ليلی نمی‏انديشيد اما از طرف يگر ، شتر هم حواسش شش دانگ دنبال كره‏اش بود و جز درباره‏ كره خودش نمی‏انديشيد . كره در اين منزل است و ليلی در آن منزل ، اين در مبدأ است و آن در مقصد . مجنون تا وقتی كه توجه داشت به راندن مركب ، می‏رفت . در اين بينها حواسش متوجه معشوق می‏شد ، مهار شتر از دستش‏ می‏رفت . شتر وقتی می‏ديد مهارش شل شده ، يواشكی بر می‏گشت به طرف منزل. يك وقت مجنون متوجه حال خودش می‏شد ، می‏ديد دو مرتبه به همان منزل اول‏ رسيده . بر می‏گرداند ، باز شروع می‏كرد به رفتن . مدتی می‏رفت ، دوباره تا از خود بی خود می‏شد ، حيوان بر می‏گشت . چند بار اين عمل تكرار شد .

همچو مجنون در تنازع با شتر

گه شتر چربيد و گه مجنوه حر

ميل مجنون پس سوی ليلی روان

ميل ناقه از پی طفلش دوران

تا آنجا كه می‏گويد خودش را انداخت به زمين و گفت :

ای ناقه چو هر دو عاشقيم

ما دو ضد بس همره نالايقيم

بعد گريز خودش را می‏زند ، می‏گويد :

جان گشاده سوی بالا بالها

تن زده اندر زمين چنگالها

 

در انسان دو تمايل وجود دارد . يكی تمايل روح انسان و ديگر تمايل تن‏ انسان .

ميل جان اندر ترقی وشرف

ميل تن در كب اسباب وعلف

اگر می‏خواهی جان و روحت آزاد باشد ، نمی‏توانی شكم پرست باشی . نمی‏توانی زن پرست باشی و روحت آزاد باشد ، پول پرست باشی و روحت آزاد باشد ودر واقع نمی‏توانی شهوت پرست باشی ، خشم پرست باشی . پس اگر می‏خواهی واقعا آزاد باشی ، روحت را بايد آزاد كنی . چقدر در همين زمينه‏ ما بيانات عجيبی داريم . حديثی ديدم در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحديد كه رسول اكرم ( ص ) روزی رفتند در ميان اصحاب صفه[34]. يكی ازآنها گفت يا رسول الله ! من ر نفس خودم اين حالت را احساس می‏كنم كه اصلا تمام دنيا و ما فيها در نظر من بی قيمت است . الان در نظر من طلا و سنگ‏ يكی است . يعنی هيچكدام از اينها نمی‏تواند مرا به سوی خودش بكشد . نمی‏خواهد بگويد كه استفاده من از طلا و ازسنگ يك جور است ، نه ، يعنی‏ قدرت طلا و قدرت سنگ در اينكه من را به سوی

 

خودش بكشاند يكی است . رسول اكرم نگاهی به اوكرد و فرمود : « اذا انت‏ صرت حرا»  حالا من می‏توانم به تو بگويم كه مرد آزادی هستی . پس واقعا آزادی معنوی خودش يك حقيقتی است .

گفتيم انسان خودش را مجازات‏ می‏كند . يادم افتاد از تعبيری از اميرالمؤمنين علی ( ع ) : مردی می‏آيد
خدمت اميرالمؤمنين ، استغفار می‏كند ، توبه می‏كند ، يعنی صيغه استغفار را جاری می‏كند . او مثل بسياری از ما خيال می‏كرد كه توبه كردن يعنی گفتن : استغفر الله ربی و اتوب اليه . اميرالمؤمنين با يك شدتی به او فرمود :
« ثكلتك امك ، ا تدری ما الاستغفار ؟ الاستغفار درجة العليين »[35]  ، يعنی خدا مرگت بدهد ، مادرت به عزايت بنشيند ، اصلا تومی‏دانی استغفار يعنی چه كه می‏گويی « استغفرالله ربی و اتوب اليه ؟ » حقيقت استغفار را
می‏دانی چيست ؟ استغفار ، درجه مردمان بلند مرتبه است . اصلا خود توبه ، محكوم كردن خود است . بعد حضرت فرمود استغفار چند اصل دارد ، دو تا ركن‏ دارد ، دو تا شرط قبول و دو تا شرط كمال و مجموعا شش تا كه حالا من‏برايتان عرض می‏كنم : فرمود اولين ركن استغفار اينست كه انسان واقعا ازگذشته تيره و سياه‏ خودش پشيمان باشد . دوم : تصميم بگيرد كه در آينده آن گناه گذشته‏ رامرتكب نشود . سوم اينكه اگر حقوق مردم را بر عهده و ذمه دارد ادا بكند . چهارم اينكه اگر فرائض الهی راترك كرده است ،

جبران كند ، قضا كند . تا اينجا محل شاهد من نيست . محل شاهد من در آن‏ دو تای آخر است . فرمود پنجم اينكه اگر می‏خواهی توبه تو ، توبه اصيلی‏ باشد ، توبه اساسی و واقعی باشد ، بايد به سراغ اين گوشتهايی كه از
معصيت و در معصيت روئيده است بروی ، آنچنان با غصه‏ها و اندوهها و توبه‏ها آنها را آب بكنی كه پوست بدنت به استخوان بدنت بچسبد . ششم : اين تنی كه عادت كرده است معصيت بكند و لذتی جز لذت معصيت نچشيده‏ است ، مدتی بايد رنج طاعت را به آن بچشانی . خوب ، آيابشرهايی هم‏ بوده‏اند كه اينجور توبه بكنند ، بله . امروز است كه ديگر توبه كردن‏ منسوخ شده و ما يادمان رفته كه توبه‏ای هم بايد بكنيم

مرحوم آخوند ملا حسينقلی همدانی از علمای بزرگ اخلاق و سير و سلوك در اعصار اخير بوده است ، شاگرد مرحوم ميرزای شيرازی اعلی الله مقامه و شيخ‏ انصاری بوده و خود ميرزای بزرگ برای ايشان احترام زيادی قائل بوده است‏ . يكی از اكابر علما وبزرگان شاگردان ايشان نوشته است مردی آمد خدمت‏ مرحوم آخوند و ايشان او را توبه داد . بعد از چند روز كه اين آدم توبه‏ كرده آمد ، اصلا نمی‏توانستيم او را بشناسيم . به اين سرعت ، اين آدم تمام‏ گوشتهای بدنش آب شده بود . من اين را از جنبه روانشناسی دارم عرض‏ می‏كنم ، من می‏گويم اين چيست در بشر ؟ آخوند ملا حسنقلی همدانی ، نه شلاق‏ داشت ، نه سر نيزه ، نه توپی نه تشری ، فقط يك نيروی ارشاد داشت ، يك‏ نيروی معنويت داشت ، با وجدان و دل اين آدم سر و كار داشت . اين چه‏ وجدان نهفته‏ای در آن آدم بود كه او را زنده كرد و آنچنان عليه خودش و عليه شهوات بدنيش و عليه اين گوشتهايی‏
كه از معصيت روئيده است ، بر انگيخت كه بعد از چند روز كه او را ديدند گفتند ما او را نمی‏شناختيم ، اينچنين لاغر شده بود . بزرگترين برنامه انبيا آزادی معنوی است . اصلا تزكيه نفس يعنی آزادی‏ معنوی : « قد افلح من زكيها 0 و قد خاب من دسيها[36] ، و بزرگترين‏ خسران عصر ما اينست كه همه‏اش می‏گويند آزادی ، اما جز از آزادی اجتماعی‏ سخن نمی‏گويند . از آزادی معنوی ديگر حرفی نمی‏زنند و به همين دليل به‏ آزادی اجتماعی هم نمی‏رسند . در عصر ما يك جنايت بزرگ كه به صورت‏ فلسفه و سيستمهای فلسفی مطرح شده است ، اينست كه اساسا درباره انسان ، شخصيت انسانی و شرافت معنوی انسان هيچ بحث نمی‏كنند " نفخت فيه من‏ روحی " فراموش شده است . می‏گويند اصلا چنين چيزی وجود ندارد . انسان‏ يك موجود دو طبقه‏ای نيست كه طبقه عالی و طبقه دانی داشته باشد . اصلا انسان با يك حيوان هيچ فرق نمی‏كند ، يك حيوان است . زندگی ، جز تلاش‏ كردن هر فردبرای خود و جنگيدن برای منافع خود چيز ديگری نيست ! می‏دانيد اين جمله چقدر به بشريت ضربه وارد كرده است ؟ می‏گويند زندگی جز جنگ و ميدان جنگ چيز ديگری نيست . بلكه جمله‏ای می‏گويند كه بعضی هم خيال‏ می‏كنند كه خيلی حرف درستی است . می‏گويند كه بعضی هم خيال می‏كنند كه‏ خيلی حرف درستی است . می‏گويند : حق گرفتنی است نه دادنی . حق ، هم‏ گرفتنی است و هم دادنی ، اصلا اين جمله كه حق را فقط بايد گرفت و كسی به تو نمی‏دهد ضمنا تشويق به اين است كه آقا تو حق را بايد بگيری نه‏ اينكه حق را بايد بدهی ، صاحب حق بايد بيايد ، اگر توانست ، به زور از تو بگيرد ، اگر نتوانست كه نتوانست . اما پيغمبران نيامدند اين حرف را بزنند . پيغمبران گفتند حق هم گرفتنی است و همن دادنی يعنی مظلوم را ، پايمال شده را توصيه كردند به اينكه حق را برو بگير ، و از آن طرف ظالم‏ را وادار كردند عليه خودش قيام بكند كه حق را بدهد و در اين كار خودشان‏ هم كامياب و موفق شدند . خوب عرايض امشب من در همينجا ديگر تمام شد بشر بايد در ناحيه وجود خودش ، در ناحيه روح خودش آزاد بشود تا بتواند به ديگران‏ آزادی بدهد . لهذا آزاد مرد واقعی جهان كيست ؟ علی بن ابی طالب يا افرادی كه از طر از علی بن ابی طالب و يا تربيت شده دبستان او باشند چون اينها افرادی هستند كه در درجه اول از اسارت نفس خودشان نجات پيدا كرده‏اند . علی ( ع ) می‏فرمايد : « / أقنع من نفسی بان يقال اميرالمؤمنين[37] ( 2 ) - و كيف اظلم احدا لنفس يسرع الی البلی قفولها و يطول فی الثری‏ حلولها »[38] 

آنكس می‏تواند واقعا آزاد و آزاديبخش باشد كه هميشه مانند علی است ، و يا لااقل پيرو اوست ، از نفس خودش حساب بكشد ، از روح خودش حساب‏ بكشد . تنها در محراب عبادت دست به محاسن شريفش بگيرد و بگويد : « (يا دنيا) غری غيری »[39]  ، ای زرد و سفيد دنيا ، ای طلا ونقره دنيا برو غير علی را فريب بده ، من تو را سه طلاقه كرده‏ام . آنكسی واقعا و نه از روی نفاق و دو رويی برای حقوق و آزادی مردم احترام قائل است كه در دلش‏ ، در ضميرش ، در وجدانش يك ندای آسمانی است و او را دعوت می‏كند . آنوقت شما می‏بينيد كه يك‏ همچون كسی كه آن تقوا را دارد ، آن معنويت را دارد ، آن خدا ترسی را دارد ، وقتی كه حاكم بر مردم می‏شود ومردم محكوم اوهستند ، چيزی را كه‏ احساس نمی‏كند همين حاكم و محكومی است . مردم روی سوابق ذهنی خودشان‏ می‏خواهند از او حريم بگيرند می‏گويد حريم نگيريد ، با من باشيد . وقتی كه‏ 
برای جنگ صفين می‏رفت يا از آن بر می‏گشت به شهر انبار كه الان يكی از شهرهای عراق است و از شهرهای قديم ايران بوده است رسيد . ايرانيان آنجا بودند ، عده‏ای از كد خداها ، دهدارها ، بزرگان به استقبال خليفه آمده‏ بودند . به خيال خودشان علی ( ع ) را جانشين سلاطين ساسانی می‏دانستندوقتی كه به ايشان رسيدند ، در جلوی مركب امام شروع كردند به دويدن . علی( ع ) صدايشان كرد ، فرمود : چرا اين كار را می‏كنيد ؟ گفتند : آقا ! اين‏ يك احترامی است كه ما به بزرگان خودمان ، به سلاطين خودمان می‏گذاريم.

امام ( ع ) فرمود ، نه اين كار را نكنيد ! اين كار شما را پست و ذليل‏ می‏كند ، شما را خوار می‏كند ، چرا خودتان را در مقابل من كه خليفه‏تان هستم‏ خوار و ذليل می‏كنيد ؟ من هم مانند يكی از شما هستم ، تازه شما با اين‏ كارتان به من خوبی نكرديد ، بلكه بدی كرديد ، با اين كارتان ممكن است‏ يكوقت خدای ناكرده غروری در من پيدا شود و واقعا خودم را برتر از شما حساب كنم . اين را می‏گويند يك آزاد مرد ، كسی كه آزادی معنوی دارد ، كسی كه ندای قرآن را پذيرفته است : الانعبد الاالله جز خدا هيچ چيزی را ، هيچ كسی را ، هيچ قدرتی را ، هيچ نيروئی را پرستش نكنيم ، نه انسانی را ، نه سنگی را ، نه حجری را ، نه مدری را ، نه آسمان را ، نه زمين را ، نه هوای نفس را ، نه خشم‏ را ، نه شهوت را ، نه حرص و آزا را و نه جناه طلبی را ، فقط خدا را 
بپرستيم . آنوقت او می‏تواند آزادی معنوی بدهد

سعدی در گلستان می‏گويد دو تا برادر بودند يكی توانگر و ديگری درويشتوانگر به قول او در خدمت ديوان بود ، خدمتگزار بود ، ولی آن درويش يك‏ آدم كارگر بود و به تعبير سعدی از زور بازوی خودش نان می‏خورد . می‏گويد برادر توانگر يك روز به برادر درويش گفت برادر ! تو چرا خدمت نمی‏كنی‏ از اين مشقت برهی ؟ تو هم بيا مثل من در خدمت ديوان تا از اين رنج و زحمت و مشقت ، از اين كارگری ، از اين هيزم شكنی ، از اين كارهای بسيار سخت رهايی يابی . می‏گويد برادر درويش جواب داد : تو چرا كار نمی‏كنی تا از ذلت خدمت برهی ؟ تو به من می‏گويی تو چرا خدمت نمی‏كنی تا از رنج و مشقهت كار برهی ، من به تو می‏گويم تو چرا كار نمی‏كنی ، متحمل رنج و مشقت نمی‏شوی تا از ذلت خدمت برهی ؟ اين ، خدمت را با آن همه مال و 
ثروت و توانايی‏ای كه دارد ولی چون خدمت است ، چون سلب آزادی است ، چون خم شدن پيش غير است ، ذلت تشخيص می‏دهد . بعد می‏گويد : خردمندان‏ گفته‏اند كه نان خود خوردن و نشستن به كه كمر زرين بستن و در خدمت ديگری‏ ايستادن

به دست آهن تفته كردن خمير                                                       به از دست بر سينه پيش امير

 

در اين زمينه خودتان ممكن است مطالب زيادی بدانيد . من می‏خواهم شما اين را از جنبه روانشناسی تحليل بكنيد . اين حه حسی است در بشر كه رنج و زحمت و مشقت و كار كردن و هيزم شكنی و فقر و مسكنت و همه اينها را ترجيح می‏دهد بر اينكه دست به سينه پيش كسی مانند خود بايستد . اسم اين‏ را هم اسارت می‏گذارد ، می‏گويد من حاضر نيستم برده ديگری بشودم
( در صورتی كه اين بردگی مادی نيست يعنی‏
 واقعا نيروی او استخدام نمی‏شود ، فقط روحش استخدام می‏شود ، بدنش كه‏ استخدام نمی‏شود ) ، اين يك نوع بردگی است . رات هم هست ، بردگی است‏ . اما بردگی ای است كه تن انسان برده نشده است لكن روح انسان واقعا برده شده است . رباعی ای است منسوب به علی ( ع ) يعنی در آن ديوان‏ معروف است ، می‏فرمايد

كد كد العبد ان احببت ان تصبح حرا

و اقطع الامال من مال بنی‏آدم طرا

لا تقل ذا مكسب يزری فقصد الناس ازری‏انت ما استغنيت عن غيرك اعلی الناس قدرا می‏فرمايد اگر دلت می‏خواهد آزاد زندگی كنی مثل بندگان و بردگان زحمت‏ بكش ، كار كن ، رنج بكش ، و چشم از مال فرزندان آدم عمو ماهر كه‏ می‏خواهد باشد ، ولو حاتم طائی باشد ، ببند . يعنی نمی‏گويم چشم طمع از مال‏ مردم پست و دنی ببند نه ، حتی چشم طمع ببند از مال مردم سخی ، با جود وكرم مثل حاتم طائی . بعد می‏گويد بعضی از افراد ، وقتی برخی ازشغلها به‏ آنها پيشنهاد می‏شود ، می‏گويند كارگريكن ، بيل بزن ، می‏گويد اين كار پستی‏ است ، حمالی كن ، می‏گويد پست است . می‏فرمايد هر كاری ، هر چه هم كه تو آن را پست گمان بكنی پستتر از اينكه دست طمعت پيش ديگری دراز باشد نيست . لاتقل ذا مسكسب يزری فقصد الناس ازری چيزی از اين پستتر نيست‏ كه تو به قصد مردم بروی ، به اين قصد بروی كه از مردم چيزی بگيری ، تو همين مقدار كه از ديگران بی نياز باشی از همه مردم برتر هستیبه نظرم در سخنان جا حظ بود ديدم يا يكی ديگر از علمای اهل تسنن كه اهل‏ ادب است ( جا حظ خودش فوق العاده مرد بليغی است و انصافا مرد سخن‏ است و فوق العاده برای مقام سخن علی ( ع ) احترام قائل است و حرفهای‏ عجيبی هم می‏زند ) . می‏گويد در ميان سخنان علی ( ع ) ، نه سخن است كه‏ اينها در دنيا نظير ندارد . از ميان آن نه سخن سه سخنش مربوط به بحث‏ ماست . اميرالمؤمنين می‏فرمايد : « احتج الی من شئت تكن اسيره استغن عن‏ من شئت تكن نظيره ، احسن الی من شئت تكن اميره »[40]. يعنی نيازمند هر كسی می‏خواهی باش اما بدان اگر نيازمند كسی شدی تو برده او هستی . بی‏ نياز باش از هر كه دلت می‏خواهد ، مثل او هستی . نيكی كن به هر كه دلت‏ می‏خواهد ، توامير او هستی . پس نيازمندی به افراد ديگر نوعی رقيت و بردگی است اما چه جور بردگی است ؟ بردگی تن است ؟ نه ، بردگی روح است‏ . بردگی معنوی است . دراين زمينه چقدر سخنان خوب گفته‏اند ومتاسفانه‏ امروز اين بحثها كمتر گفته می‏شود ، البته به يك جهاتی كه چون مسائل‏ ديگری مطرح است وانسان می‏خواهد درباره آنها بحث بكند ، بحثهای اخلاقی‏ كمتر گفته می‏شود و حال آنكه اينها زياد هم بايد گفته شود . علی ( ع ) می‏فرمايد : « الطمع رق مؤبد »[41] طمع ، بردگی هميشگی است . يعنی از بردگی بدتر ، طمع داشتن است . كه باز هم در اين زمينه ، مطالب و مسائل‏ زياد است.

بنابراين شما می‏توانید بفهميد كه غير از بردگی تن ، يك بردگی ديگر هم هست در عين اينكه تن انسان آزاد است . در آن مثلی كه سعدی در مورد دو برادر توانگر و درويش گفت ، آن برادر توانگر امكانات مادی‏اش فوق‏ العاده بيشتر از آن برادر درويش است . تن او از تن اين خيلی آزادتر است . تن اين كه بيچاره هميشه لگد كوب كارها و زحمتهاست . ما روح اين‏ از او آزادتر است . پس اينجا شما اجمالا می‏توانيد بفهميد كه نوعی بردگی‏ ديگر هم هست كه آن ، بردگی تن نيست . نوعی آزادی ديگر هم هست كه آزادی‏ تن نيستاز اين يك درجه بالاتر بياييد . يك نوع ديگر بردگی و آزادی هست كه‏ مربوط به مال و ثروت است . تمام علمای اخلاق ، بشر را از اينكه برده مال‏ وبنده ثروت باشد ، بر حذر داشته‏اند ، تحت همين عنوان كه ای انسان
بنده و برده مال دنيا نباش . باز جمله‏ای دارد كه علی ( ع ) می‏فرمايد : « الدنيا دار ممر لا دار مقر » دنيا برای بشر گذشتنگاه است نه قرارگاهبعد می‏فرمايد : « و الناس فيها رجلان » مردم در دنيا دو صنف می‏شوند
«
رجل باع نفسه فيها فأوبقها و رجل ابتاع نفسه فأعتقها »[42] ( 1 ) ، می‏گويد مردم كه در اين بازار دنيا ، در اين گذشتگاه دنيا می‏آيند دو دسته‏اند ، بعضی می‏آيند خودشان را می‏فروشند ، برده می‏كنند و می‏روند . بعضی ديگر می‏آيند خودشان را می‏خرند ، آزاد می‏كنند و می‏روند . بشر باز اين را هم‏ احساس می‏كند كه نسبت به مال و ثروت دنيا دو حال می‏تواند داشته باشد ، می‏تواند بنده واسير و در قيد مال باشد و می‏تواند انسان يك موجود مركب است‏ . اين حقيقت را نبايد فراموش كرد كه در انسان واقعا دو « من»  حاكم‏ است ، يك «من» انسانی و يك « من»  حقيقی انسان ، آن « من» انسانی است . و چقدر مولوی اين مسئله تضاد درونی انسان را عالی در آن‏ داستان معروف مجنون و شتر سروده است . انسان واقعا مظهر اصل تضاد است‏ . در هيچ موجودی به اندازه انسان ، اينتضاد و ضديت درونی و داخلی حكومت‏ نمی‏كند . داستان را اينجور آورده است كه مجنون به قصد اينكه برود به‏ منزل ليلی شتری را سوار بود و می‏رفت و از قضا آن شتر كره‏ای داشت ، بچه‏ای داشت شير خوار . مجنون‏ برای اينكه بتواند اين حيوان را تند براند و در بين راه معطل كره او نشود ، كره را در خانه حبس كرد و در را بست ، خود شرتر را تنها سوار شد و رفت . عشق ليلی ، مجنون را پر كرده بود ، جز درباره ليلی نمی‏انديشيداما از طرف يگر ، شتر هم حواسش شش دانگ دنبال كره‏اش بود و جز درباره‏ كره خودش نمی‏انديشيد . كره در اين منزل است و ليلی در آن منزل ، اين در مبدأ است و آن در مقصد . مجنون تا وقتی كه توجه داشت به راندن مركب ، می‏رفت . در اين بينها حواسش متوجه معشوق می‏شد ، مهار شتر از دستش‏ می‏رفت . شتر وقتی می‏ديد مهارش شل شده ، يواشكی بر می‏گشت به طرف منزليك وقت مجنون متوجه حال خودش می‏شد ، می‏ديد دو مرتبه به همان منزل اول‏ رسيده . بر می‏گرداند ، باز شروع می‏كرد به رفتن . مدتی می‏رفت ، دوباره تا از خود بی خود می‏شد ، حيوان بر می‏گشت . چند بار اين عمل تكرار شد

چو مجنون در تنازع با شتر

گه شتر چربيد و گه مجنوه حر

ميل مجنون پس سوی ليلی روان                                                 ميل ناقه از پی طفلش دوران

 

 

 

تا آنجا كه می‏گويد خودش را انداخت به زمين و گفت

ای ناقه چو هر دو عاشقيم                                                             ما دو ضد بس همره نالايقيم

 

بعد گريز خودش را می‏زند ، می‏گويد

جان گشاده سوی بالا بالها                                                           تن زده اندر زمين چنگالها

 

در انسان دو تمايل وجود دارد . يكی تمايل روح انسان و ديگر تمايل تن‏ انسان

ميل جان اندر ترقی وشرف                                                         ميل تن در كب اسباب وعلف

 

اگر می‏خواهی جان و روحت آزاد باشد ، نمی‏توانی شكم پرست باشینمی‏توانی زن پرست باشی و روحت آزاد باشد ، پول پرست باشی و روحت آزاد باشد ودر واقع نمی‏توانی شهوت پرست باشی ، خشم پرست باشی . پس اگر می‏خواهی واقعا آزاد باشی ، روحت را بايد آزاد كنی . چقدر در همين زمينه‏ ما بيانات عجيبی داريم . حديثی ديدم در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحديد كه رسول اكرم ( ص ) روزی رفتند در ميان اصحاب صفه[43] . يكی ازآنها گفت يا رسول الله ! من ر نفس خودم اين حالت را احساس می‏كنم كه اصلا تمام دنيا و ما فيها در نظر من بی قيمت است . الان در نظر من طلا و سنگ‏ يكی است . يعنی هيچكدام از اينها نمی‏تواند مرا به سوی خودش بكشدنمی‏خواهد بگويد كه استفاده من از طلا و ازسنگ يك جور است ، نه ، يعنی‏ قدرت طلا و قدرت سنگ در اينكه من را به سوی خودش بكشاند يكی است . رسول اكرم نگاهی به اوكرد و فرمود : « اذا انت‏ صرت حرا » حالا من می‏توانم به تو بگويم كه مرد آزادی هستی . پس واقعا آزادی معنوی خودش يك حقيقتی است .گفتيم انسان خودش را مجازات‏ می‏كند . يادم افتاد از تعبيری از اميرالمؤمنين علی ( ع ) : مردی می‏آيد خدمت اميرالمؤمنين ، استغفار می‏كند ، توبه می‏كند ، يعنی صيغه استغفار را جاری می‏كند . او مثل بسياری از ما خيال می‏كرد كه توبه كردن يعنی گفتناستغفر الله ربی و اتوب اليه . اميرالمؤمنين با يك شدتی به او فرمود«ثكلتك امك ، ا تدری ما الاستغفار ؟ الاستغفار درجة العليين»[44] ، يعنی خدا مرگت بدهد ، مادرت به عزايت بنشيند ، اصلا تومی‏دانی استغفار يعنی چه كه می‏گويی « استغفرالله ربی و اتوب اليه ؟ » حقيقت استغفار را می‏دانی چيست ؟ استغفار ، درجه مردمان بلند مرتبه است . اصلا خود توبه ، محكوم كردن خود است . بعد حضرت فرمود استغفار چند اصل دارد ، دو تا ركن‏ دارد ، دو تا شرط قبول و دو تا شرط كمال و مجموعا شش تا كه حالا من‏ برايتان عرض می‏كنمفرمود اولين ركن استغفار اينست كه انسان واقعا ازگذشته تيره و سياه‏ 
خودش پشيمان باشد . دوم : تصميم بگيرد كه در آينده آن گناه گذشته‏ رامرتكب نشود . سوم اينكه اگر حقوق مردم را بر عهده و ذمه دارد ادا بكند . چهارم اينكه اگر فرائض الهی راترك كرده است ، جبران كند ، قضا كند . تا اينجا محل شاهد من نيست . محل شاهد من در آن‏ دو تای آخر است . فرمود پنجم اينكه اگر می‏خواهی توبه تو ، توبه اصيلی‏ باشد ، توبه اساسی و واقعی باشد ، بايد به سراغ اين گوشتهايی كه از معصيت و در معصيت روئيده است بروی ، آنچنان با غصه‏ها و اندوهها و توبه‏ها آنها را آب بكنی كه پوست بدنت به استخوان بدنت بچسبد . ششماين تنی كه عادت كرده است معصيت بكند و لذتی جز لذت معصيت نچشيده‏ است ، مدتی بايد رنج طاعت را به آن بچشانی . خوب ، آيابشرهايی هم‏ بوده‏اند كه اينجور توبه بكنند ، بله . امروز است كه ديگر توبه كردن‏ منسوخ شده و ما يادمان رفته كه توبه‏ای هم بايد بكنيممرحوم آخوند ملا حسينقلی همدانی از علمای بزرگ اخلاق و سير و سلوك در اعصار اخير بوده است ، شاگرد مرحوم ميرزای شيرازی اعلی الله مقامه و شيخ‏ انصاری بوده و خود ميرزای بزرگ برای ايشان احترام زيادی قائل بوده است‏ . يكی از اكابر علما وبزرگان شاگردان ايشان نوشته است مردی آمد خدمت‏ مرحوم آخوند و ايشان او را توبه داد . بعد از چند روز كه اين آدم توبه‏ كرده آمد ، اصلا نمی‏توانستيم او را بشناسيم . به اين سرعت ، اين آدم تمام‏ گوشتهای بدنش آب شده بود . من اين را از جنبه روانشناسی دارم عرض‏ می‏كنم ، من می‏گويم اين چيست در بشر ؟ آخوند ملا حسنقلی همدانی ، نه شلاق‏ داشت ، نه سر نيزه ، نه توپی نه تشری ، فقط يك نيروی ارشاد داشت ، يك‏ 
نيروی معنويت داشت ، با وجدان و دل اين آدم سر و كار داشت . اين چه‏ وجدان نهفته‏ای در آن آدم بود كه او را زنده كرد و آنچنان عليه خودش و عليه شهوات بدنيش و عليه اين گوشتهايی‏ كه از معصيت روئيده است ، بر انگيخت كه بعد از چند روز كه او را ديدند گفتند ما او را نمی‏شناختيم ، اينچنين لاغر شده بود.

بزرگترين برنامه انيا آزادی معنوی است . اصلا تزكيه نفس يعنی آزادی‏ معنوی : « قد افلح من زكيها 0 و قد خاب من دسيها »[45]، و بزرگترين‏ خسران عصر ما اينست كه همه‏اش می‏گويند آزادی ، اما جز از آزادی اجتماعی‏ 
سخن نمی‏گويند . از آزادی معنوی ديگر حرفی نمی‏زنند و به همين دليل به‏ آزادی اجتماعی هم نمی‏رسند . در عصر ما يك جنايت بزرگ كه به صورت‏ فلسفه و سيستمهای فلسفی مطرح شده است ، اينست كه اساسا درباره انسان ، شخصيت انسانی و شرافت معنوی انسان هيچ بحث نمی‏كنند « نفخت فيه من‏ روحی»  فراموش شده است . می‏گويند اصلا چنين چيزی وجود ندارد . انسان‏ يك موجود دو طبقه‏ای نيست كه طبقه عالی و طبقه دانی داشته باشد . اصلا انسان با يك حيوان هيچ فرق نمی‏كند ، يك حيوان است . زندگی ، جز تلاش‏ كردن هر فردبرای خود و جنگيدن برای منافع خود چيز ديگری نيست ! می‏دانيد اين جمله چقدر به بشريت ضربه وارد كرده است ؟ می‏گويند زندگی جز جنگ و ميدان جنگ چيز ديگری نيست . بلكه جمله‏ای می‏گويند كه بعضی هم خيال‏ می‏كنند كه خيلی حرف درستی است . می‏گويند كه بعضی هم خيال می‏كنند كه‏ خيلی حرف درستی است . می‏گويند : حق گرفتنی است نه دادنی . حق ، هم‏ گرفتنی است و هم دادنی ، اصلا اين جمله كه حق را فقط بايد گرفت و كسی به تو نمی‏دهد ضمنا تشويق به اين است كه آقا تو حق را بايد بگيری نه‏ اينكه حق را بايد بدهی ، صاحب حق بايد بيايد ، اگر توانست ، به زور از تو بگيرد ، اگر نتوانست كه نتوانست . اما پيغمبران نيامدند اين حرف را بزنند . پيغمبران گفتند حق هم گرفتنی است و همن دادنی يعنی مظلوم را ، پايمال شده را توصيه كردند به اينكه حق را برو بگير ، و از آن طرف ظالم‏ را وادار كردند عليه خودش قيام بكند كه حق را بدهد و در اين كار خودشان‏ هم كامياب و موفق شدند . خوب عرايض امشب من در همينجا ديگر تمام شد

مردى است به نام فضيل بن عياض ، معاصر با امام صادق عليه السلام او از معاريف است يكى از مردانى است كه دورانى از عمر خويش را به گناه و فسق و فجور و دزدى و سرقت و اين حرفها به سر برده است ، بعد يك انقلاب روحى عجيبى پيدا مى كند و تتمه عمر خودش را (نيمى از عمر خودش را) در تقوا و زهد و عبادت و در معرفت و حقيقت خواهى به سر مى برد. داستان معروف دارد او يك دزد معروفى بود سرگردنه گير و خودش داستان خودش را اين طور نقل مى كند، مى گويد: شبى خانه اى را در نظر گرفته بودم كه آن شب آن خانه را بزنم . ديوار بلندى داشت از نيمه شب گذشته بود از ديوار بالا رفتم به آن بالاى ديوار كه رسيدم و مى خواستم پايين بيايم . در يكى از خانه هاى همسايه يا در بالاخانه  مرد عابد و زاهد و باتقوايى ، از آن مردمى كه شبهاى خودشان را زنده نگه مى دارند. اتفاقا مشغول خواندن قرآن بود، با يك آهنگ خوش و لحن بسيار زيبايى[46] . از قضا تا رسيد بالاى ديوار مرد قارى قرآن و عابد به اين آيه رسيده بود: الم يان للذين امنوا ان تخشع قلوبهم لذكرالله و ما نزل من الحق[47]  عرب بود، معنا را مى دانست . معنى آيه اين است : آيا نرسيده است آن وقتى كه دل مردم با ايمان ، دل مردمى كه ادعاى ايمان مى كنند نرم بشود براى پذيرش ياد خدا؟ قساوت قلب تا كى ؟ غفلت و بى خبرى تا كى ؟ خوابيدن تا كى ؟ حرام خوارى تا كى ؟ دروغگويى و غيبت كردن تا كى ؟ شرابخوارى و قماربازى تا كى ؟ معصيت تا كى ؟ اين صداى خداست ، مخاطبش هم ما مردم هستيم ، خدا دارد به ما مى گويد: اى بنده من ، اى مسلمان ! آن وقتى كه اين دل تو مى خواهد نرم بشود براى ياد خدا، خاضع و خاشع بشود براى ياد خدا، كى مى خواهد برسد؟ آنچنان اين مرد عابد اين آيه را خواند كه فضيل را مخاطب ساخته است ، مى گويد: فضيل ! دزدى و غارتگرى و چپاول تا كى ؟ تا آيه را شنيد، تكانى خورد. يك وقت گفت خدايا همين الان وقتش است ، و همان جا از ديوار پايين آمد، توبه اى كرد توبه نصوح ، توبه اى كه اين مرد را در رديف عباد درجه اول قرار داد. كارش به جايى رسيد كه تمام مردم در مقابل او خاضع بودند.

او مردى نبود كه به دربار هارون الرشيد برود. هارون الرشيد خيلى آرزو داشت فضيل بن عياض را ببيند ولى گفتند فضيل كه هرگز به دربار هارونى نمى آيد. هارون گفت : فضيل اگر نمى آيد ما مى رويم ، يك وقت رفت به سراغ فضيل . هارون است ، خليفه مقتدرى است كه در دنيا كم پادشاهى آمده است كه سعه ملكش به اندازه او باشد. يكى از مقتدرترين سلاطين دنياست . مردى است فاسق و فاجر مردى است كه شبها را تا صبح به شرابخواى و به زدن و رقصيدن و اين حرفها به سر برده است . آمد در حضور فضيل ، همين فضيل با چند جمله صحبت كردن (او را منقلب كرد) تمام كسانى كه آنجا بودند گفتند ديديم هارون در حضور فضيل كوچك و كوچك شد و اشكهاى او مثل باران جارى شد. نصيحت و موعظه اش ‍ مى كرد، گناهانش را يك يك براى او شمرد. يك چنين مردى است فضيل بن عياض ، او با اين حالتى كه در اين دوره پيدا كرد كه به اين درجه از تقوا و معرفت رسيد معاصر امام جعفر صادق عليه السلام است و زمان هارون يعنى زمانى موسى به جعفر عليه السلام را هم درك كرده است .

اولين درجه ربوبيت : تسلط بر نفس  

اولين درجه ربوبيت و خداوندگارى كه در نتيجه عبوديت پيدا مى شود اين است كه انسان رب و ملك نفس خودش مى شود، تسلط بر نفس خودش ‍ پيدا مى كند. يكى از بيچارگيهاى ما كه كاملا احساس مى كنيم اين است : زمام نفس خودمان در اختيار ما نيست اختيار خودمان را نداريم ، اختيار زبان خودمان را نداريم ، اختيار شهوات خودمان را نداريم ، اختيار شكم خودمان را نداريم ، اختيار دامن خودمان را نداريم ، اختيار چشم خودمان را نداريم ، اختيار پاى خودمان را نداريم ، و اين نهايت بدبختى است . ما مى رويم در اين خيابانها ولى اين چشم در اختيار ما نيست . ما در اختيار اين چشم هستيم . يعنى اين ما هستيم كه اين چشم دلش مى خواهد چشم چرانى كند، دلش مى خواهد به نواميس مردم نظر شهوت بكند، دل ما هم تابع اين چشم است ، گفت :

دل برود چشم چو مايل بود                                                      دست نظر رشته كش دل بود

 

 

ما مالك زبان خودمان نيستيم . اختيار زبان خودمان را نداريم وقتى كه گرم مى شويم به حرف زدن ، به اصطلاح چانه مان گرم مى شود، نمى فهميم كه چه مى گوييم مجلس گل انداخته ، حالا كه مجلس گل انداخته است نه راز خودمان را مى توانيم نگه داريم نه راز مردم را، نمى توانيم عيب پوش مردم باشيم ، نمى توانيم از مردم غيبت نكنيم... اختيار گوش خودمان را نداريم . هرچه كه گوشمان خوشش بيايد، مثلا از غيبت خوشش مى آيد، ما هم تسليم هستيم از لهو و لعب خوشش مى آيد ما هم تسلميش هستيم . اختيار دستمان را نداريم . اختيار پاى خودمان را نداريم . اختيار غضب خودمان را نداريم مى گوييم (خود من يكى از آن اشخاص هستم ) آقا ديگر عصبانى شدم ، هر چه به دهانم آمد گفتم : عصبانى شدم يعنى چه ؟! عصبانى شدم يعنى من يك آدمى هستم كه مالك نفس خودم نيستم همين قدر كه عصبانى شدم اختيار من ديگر دست اوست ، هر چه كه به دهانم مى آيد چون عصبانى هستم مى گويم . آن ديگرى مالك شهوت خودش نيست . آيا نبايد انسان مالك نفس خودش باشد؟ اصلا تا ما مالك نفس خودمان نباشيم مى توانيم مسلمان باشيم ؟ نه مسلمان بايد مالك نفس خودش باشد.

على عليه السلام در مناجاتهاى خودش عرض مى كند: خدايا! كنى لى فخرا ان اكون لك عبدا و كفى لى عزا ان تكون لى ربا. خدايا! اين افتخار براى من بس كه بنده تو باشم و اين عزت و شرافت براى من بس كه تو رب و خداوندگار و پروردگار من باشى . ما براى على عليه السلام خيلى مقامات قائل هستيم و بايد هم قائل باشيم . اصلا مساله ولايت كه مى گويند، بدون ولايت تكوينى - در اين حدودى كه شايد يك جلسه برايتان عرض بكنم - اساسا ولايت نيست ، اشتباه كرده اند، نفهميده اند، سواد ندارند كسانى كه منكر ولايت تكوينى شده اند و حتى ولايت تكوينى را نمى فهمند كه چيست ، يك چيز ديگر را پيش خودشان جاهلانه فرض و تصور كرده اند و همانها را هم مرتب به مردم گفته اند در كتابهايشان هم نوشته اند چون شعورشان به اين مسائل نمى رسد. آنها اساسا انسان و خدا را نمى شناسند. در اين جور مسائل اظهار نظر كردن ، فرع بر دو مساله است : اول شناختن خدا، دوم شناختن انسان و استعدادهاى درونى انسان و معنى تقرب انسان به خدا و معنى عبوديت و معنى عبادت . على كه اينچنين محبوب است به خاطر عبوديت است . چه خوب مى گويد ابو سعيد ابى الخير (يا خواجه انصارى:

آن كس كه تو را شناخت جان را چه كند                                   فرزند و عيال و خانمان را چه كند

 

 

 

ديوانه كنى[48]  هر دو جهانش بخشى[49]                                          ديوانه تو هر دو جهان را چه كند

 

 

آن كسى كه مجذوب تو مى شود چه اعتنايى به اين ربوبيتها دارد كه بخواهد منيت و غرور و تكبر پيدا كند.

اولين اثر عبادت ، تسلط بر خود 

اولين اثر عبادت كه انسان را به خدا نزديك مى كند (تسلط بر خود است ) از اينجا شما بفهميد كدام عبادت قبول است و كدام قبول نيست . عبادت بدون اينكه انسان را به خدا نزديك كند عبادت نيست . يعنى باور نكنيد كه انسان عبادت بدون اينكه انسان را به خدا نزديك كند عبادت نيست ، يعنى باور نكنيد كه انسان عبادت كند ولى به خدا نزديك بشود و عبادتش را هم درست انجام داده باشد، چنين چيزى محال است ، عبادت مركب تقرب و نزديك شدن به خداوند است . آن وقت عبادت بنده و جنابعالى مقبول است كه ما را به خدا نزديك كند. و باور نكنيد كه انسان به خدا، اين كانون لايتناهى هستى نزديك بشود ولى بر بصيرت و ايمان و روشنايى اش افزوده نشود. بر قدرت و حيات و اراده و تسلطش افزوده نشود. اولين مرحله كه اولين نشانه است براى اينكه ما بفهميم آيا عبادت ما مورد قبول پروردگار هست يا نيست ، ارزش اجتماعى عمل ماست يعنى چه ؟ يعنى اگر ما عبادت كنيم ، اين عبادت - كه مكرر هم هست و مخصوصا درباره نماز بيشتر صدق مى كند - براى چيست ؟ براى اينكه ما هميشه يادمان باشد كه بنده هستيم و خدايى داريم گاهى افراد سوال مى كنند فايده نماز خواندن ما براى خدا چيست ؟ براى خدا چه فايده اى دارد كه من نماز بخوانم ؟ ديگرى مى گويد: شما مى گوييد من نماز بخوانم ، نزد خدا اعلام بندگى كنم ، مگر خدا نمى داند كه من بنده اش هستم كه مرتب بروم آنجا بايستم اعلام بندگى كنم ، تعظيم كنم ، چاپلوسى كنم تا خدا يادش نرود كه چنين بنده اى دارد. اگر خدا يادش برود چنين خدايى كه خدا نيست شما كه مى گوييد خدا هرگز يادش نمى رود پس عبادت كردن براى چيست ؟ خير، نماز براى اين نيست كه خدا يادش نرود چنين بنده اى دارد، نماز براى اين است كه بنده يادش ‍ نرود خدايى دارد، نماز براى اين است كه ما هميشه يادمان باشد كه بنده هستيم ، يعنى چشم بينايى در بالاى سر ما وجود دارد، در قلب ما وجود دارد، در تمام جهان وجود دارد، يادمان نرود به موجب اينكه بنده هستيم خلقت ما عبث نيست ، بنده هستيم پس تكليف و وظيفه داريم پس اينكه من نماز مى خوانم مرتب مى گويم : الله اكبر، لا حول و لا قوه الابالله ، سبحان الله و اعلام عبوديت مى كنم كه من بنده هستم ، براى اين است كه هميشه ياد خدا در دل من باشد فايده آن چيست ؟ در اين مرحله فايده اش اين است : يادمان هست كه بنده هستيم ، يادمان هست كه وظيفه داريم ، يادمان هست كه قانون خدايى در دنيا وجود دارد، به اين قانون بايد
عمل بشود
.

انسان در نتيجه تقرب به خداوند - و تقرب به خداوند در نتيجه عبوديت و اخلاص و خود را فراموش كردن و تذلل در نزد پروردگار و اطاعت محض بودن در برابر پروردگار - مى رسد به اين مرحله كه در عين اينكه بدنش نيازمند به روح است ، روحش از بدنش بى نياز مى شود، چطور؟ ما الان ، هم روحمان نباشد اين بدن ما زنده نيست ؛اگر هم اين بدن ما نباشد اين روح ما در اينجا كارى از او ساخته نيست ، نمى تواند كارى بكند. اما آيا همه انسانها همين جورند؟ هم بدنشان نيازمند به روح است و هم روحشان نيازمند به بدن ؟ يا اينكه انسانهايى در نتيجه تقرب به خدا و عبوديت پروردگار، مى رسند به اين حد كه لااقل روحشان از بدنشان بى نياز مى شود. چطور بى نياز مى شود؟ يعنى اين قدرت را پيدا مى كنند كه به اصطلاح روح را از اين بدن تخليه كنند (البته در اينجا تخليه به معنى مردن نيست )، يعنى همان استقلال روح را در مقابل بدن حفظ مى كنند.
در زمان خودمان ، هستند چنين اشخاصى كه قدرت دارند تخليه كنند، يعنى روح را از بدن منفك كنند به طورى كه خودش را مسلط بر اين بدن مى بيند. بدن خوش را مى بيند كه در اينجا مثلا مشغول عبادت است و خودش در جاى ديگر سير مى كند، افق وسيعترى را دارد مى بيند. شيخ شهاب الدين سهروردى ، معروف به شيخ اشراق عبارتى دارد، مى گويد ما حكيم را حكيم نمى شماريم مگر آن وقتى كه قدرت داشته باشد بر اينكه روح خودش را از بدنش خلع كند. ميرداماد مى گويد ما حكيم را حكيم نمى شماريم مگر در آن مرحله اى كه خلع بدن برايش ملكه شده باشد، يعنى هر وقت كه اراده كند بتواند روح خودش را از بدنش مستقل و جداكند. براى ما خيل اين حرفها سنگين و زياد است . چنين چيزهايى را باور نمى كنيم ؛ حق هم داريم باور نكنيم ، براى اينكه ما خيلى از اين مراحل پرت هستيم . ولى از آن بدبينى و باور نكردنهاى خودمان كمى پايين بياييد. ما كه نرفته ايم ، ما كه راه عبوديت را همان قدم اولش را هم طى نكرده ايم تا ببينيم آيا همين مقدار اثر در عبادت خدا هست ؟ ما يك ماه اولش را هم طى نكرده ايم تا ببينيم آيا همين مقدار اثر در عبادت خدا هست ؟ ما يك ماه رمضان يك روزه درست نگرفتيم . شما همين مقدار اثر در عبادت خدا هست ؟ ما يك ماه رمضان يك روزه درست نگرفتيم . شما همين يك ماه رمضان را واقعا تجربه كنيد؛ شما همه كارها را در دنيا تجربه مى كنيد، يك ماه رمضان را تجربه كنيد و يك روزه واقعى ، همين طور كه پيغمبر اكرم فرموده است و ائمه اطهار دستور داده اند بگيريد، يعنى اولا ظاهر روزه را كه ترك كردن ماكولات و مشروبات و يك عده مسائل ديگر است عمل كنيم . اين كار را كه البته همه ما مى كنيم ، ولى آن روزه اى در حديث روزه خاص تعبير شده است آن روزه را هم بگيريم ؛ يعنى در اين يك ماه ، تنها دهان ما روزه نگيرد، زبان ما هم روزه بگيرد. در ماه رمضان كوشش كنيم كه زبان ما غيبت نكند، دروغ نگويد ولو اين دروغ برايش منافع زيادى دارد؛ زبانش ‍ افطار نكند، دروغ نگويد؛ چون روزه تنها به نخوردن نيست . پيغمبر فرمود: رب صائم لا حظ له الا الجوع و العطش اى بسا روزه دارهايى كه حظ و بهره اى ندارند جز گرسنگى و تشنگى . زبان ما بيهوده و لغو نگويد، جز حرفى كه مورد نياز زندگى دنياى ما يا آخرت ماست حرف ديگرى نزند. گوش ما غيبت نشنود، لهو و لعب نشنود، فحش نشنود؛ چشم ما به ناموس ‍ مردم خيره نشود؛ دست ما به طرف خيانت دراز نشود؛ قدم ما به طرف خيانت دراز نشود؛ قدم ما به طرف خيانت و ظلم نرود. در مقابل ، اين ماه رمضان را ماه اطعام و دلجويى و محبت و احسان و قدمت قرار بدهيم . امتحان كنيم ، يك ماه كوشش كنيم انسان باشيم ، آن وقت شما ببينيد بعد از يك ماه عبادت و عبوديت اثر خودش را مى بخشد يا نمى بخشد؛ ببينيد بعد از يك ماه همين روزه شما را عوض مى كند يا نمى كند؛ ببينيد بعد از يك ماه همين روزه به شما ربوبيت يعنى خداوندگارى و تسلط قدرت مى دهد يا نمى دهد. اگر ديديد نداد، آن مراحل بعد را انكار كنيد. اما اگر ديديد نه ، در اين يك ماه مقدار ربوبيت و خداوندگارى و تصاحب يعنى تسلط بر نفس ‍ خودتان ، غرائز و شهوات خودتان ، بر اعضا و جوارح خودتان پيدا مى كنيد پس باور كنيد كه آن مراحل ديگر هم عملى است .

سبك شمردن نماز

يكى از گناهان ، استخفاف نماز يعنى سبك شمردن نماز است . نماز نخواندن يك گناه بزرگ است ، و نماز خواندن اما نماز را خفيف شمردن ، استخفاف كردن ، بى اهميت تلقى كردن گناه ديگرى است . پس از وفات امام صادق عليه السلام ابوبصير آمد به ام حميده تسليتى عرض كند.ام حميده گريست . ابوبصير هم كه كور بود گريست . بعدام حميده به ابوبصير گفت : ابوبصير! نبودى و لحظه آخر امام را نديدى ! جريان عجيبى رخ داد. اما در يك حالى فرو رفت كه تقريبا حال غشوه اى بود. بعد چشمهايش را باز كرد و فرمود: تمام خويشان نزديك مرا بگوييد بيايند بالاى سر من حاضر شوند. ما امر اطاعت و همه را دعوت كرديم . وقتى همه جمع شدند، امام در همان حالات كه لحظات آخر عمرش را طى مى كرد يكمرتبه چشمش را باز كرد، رو كرد به جمعيت و همين يك جمله را گفت

 :ان شفاعتنا لا تنال مستخفا بالصلوة[50]

 هرگز شفاعت ما به مردمى كه نماز را سبك بشمارند نخواهد رسيد.

اين را گفت و جان به جان آفرين تسليم كرد.امام نفرمود كه شفاعت ما به مردمى كه نماز نمى خوانند نمى رسد؛ آن كه تكليفش خيلى روشن است ، بلكه فرمود به كسانى كه نماز را سبك مى شمارند. يعنى چه نماز را سبك مى شمارند؟ يعنى وقت و فرصت دارد، مى تواند نماز خوبى با آرامش بخواند ولى نمى خواند. نماز ظهر و عصر را تا نزديك غروب نمى خواند، نزديك غروب كه شد يك وضوى سريعى مى گيرد و بعد با عجله يك نماز مى خواند و فورا مهرش را مى گذارد آن طرف ؛ نمازى كه نه مقدمه دارد نه موخره ، نه آرامش دارد و نه حضور قلب . طورى عمل مى كند كه خوب ديگر اين هم كارى است و بايد نمازمان را هم بخوانيم . اين خفيف شمردن نماز است . اين جور نماز خواندن خيلى فرق دارد با آن نمازى كه انسان به استقبالش مى رود؛ اول ظهر كه مى شود با آرامش كامل مى رود وضو مى گيرد، وضوى با آدابى ، بعد مى آيد در مصلاى خود اذان و اقامه مى گويد و با خيال راحت و فراغ خاطر نماز مى خواند.السلام عليكم را كه گفت فورا نمى رود، مدتى بعد از نماز با آرامش قلب تعقيب مى خواند و ذكر خدا مى گويد. اين علامت اين است كه نماز در اين خانه احترام دارد.

نماز خوان هايى كه خودشان نماز را استخفاف مى كنند يعنى كوچك مى شمارند (نماز صبحشان آن دم آفتاب است ، نماز ظهر و عصرشان آن دم غروب است ، نماز مغرب و عشاشان چهار ساعت از شب گذشته است و نماز را با عجله و شتاب مى خوانند) تجربه نشان داده كه بچه هاى اينها اصلا نماز نمى خوانند. شما اگر بخواهيد واقعا نماز خوان باشيد و بچه هايتان نماز خوان باشند، نماز را محترم بشماريد. نمى گويم نماز بخوانيد؛ بالاتر از نماز خواندن ، محترم بشماريد. اولا براى خودتان در خانه يك مصلايى انتخاب كنيدمستحب هم هست يعنى در خانه نقطه اى را انتخاب كنيد كه جاى نمازتان باشد، مثل يك محراب براى خودتان درست كنيد. اگر مى توانيدهمان طورى كه پيغمبر اكرم يك مصلى داشت ، جاى نماز داشت ) يك اتاق را به عنوان مصلى انتخاب كنيد. اگر اتاق زيادى نداريد، در اتاق خودتان يك نقطه را براى نماز خواندن مشخص كنيد. يك جانماز پاك هم داشته باشيد. در محل نماز كه مى ايستيد، جانماز پاكيزه اى بگذاريد، مسواك داشته باشيد، تسبيحى براى ذكر گفتن داشته باشيد. وقتى كه وضو مى گيريد، اينقدر با عجله و شتاب نباشد.

مشكل عصر ما همين است . خيال مى كردند كه علم كافى است ؛ اگر ما عدالت و اخلاق را بشناسيم و به آنها عالم باشيم كافى است براى اينكه اخلاقى و عادل باشيم . ولى عمل نشان داد كه اگر علم منفك از ايمان بشود، نه تنها براى اخلاق و عدالت مفيد نيست بلكه مضر هم هست . مصداق قول سنايى مى شود كه چون دزدى با چراغ آيد، گزيده تر برد كالا. اما اگر ايمان پيدا شد، اخلاق و عدالت پابرجا مى شود اخلاق و عدالت بدون ايمان مذهبى مثل نشر اسكناس بدون پشتوانه است . ايمان مذهبى كه آمد، اخلاق و عدالت هم مى آيد. آن وقت ما مى بينيم در اسلام مساله پرسش ‍ خدا به صورت يك امر مجزا از اخلاق و عدالت قرار داده نشده است ؛ يعنى عبادت را كه اسلام دستور مى دهد، چاشنى آن را اخلاق و عدالت قرار مى دهد يا بگوييم عدالت و اخلاق را كه طرح مى كند، چاشنى آن را عبادت قرار مى دهد چون غير از اين ممكن نيست .
مثالى عرض مى كنم : شما در كجاى دنيا و در چه مكتبى از مكاتب دنيا سراغ داريد كه مجرم با پاى خودش براى مجازات بيايد؟ هميشه كار مجرم اين است كه از مجازات فرار مى كند. تنها قدرتى كه مجرم را با پاى خودش و به اختيار و اراده خودش به سوى مجازات مى كشاند قدرت ايمان است . ما وقتى به صدر اسلام نگاه مى كنيم ، نمونه هاى زيادى در اين مورد مى بينيم . (البته اينكه مى گويم در صدر اسلام ، نه اينكه در غير صدر اسلام نمونه نداريم ؛ خير، در غير صدر اسلام هم به اندازه كه ايمان بود نمونه اش هم هست. اسلام براى مجرم مجازات معين كرده است ، مثلا شرابخوار و زنا كار و دزد مجازات معين كرده است . از طرف ديگر، در اسلام اصلى هست و آن اينكه :الحدود تدرو بالشبهات يعنى حدود با اندك شبهه اى دفع مى شود. اسلام هرگز قاضى و حاكم را مكلف نمى كند كه برود تجسس و تحقيق كند تا مجرم را پيدا كند، بكلى در دل مجرم نيرويى مى گذارد كه خودش براى مجازات بيايد. در زمان پيامبر اكرم و در زمان اميرالمومنين چه بسا اتفاق افتاده است كه كسى خودش آمده حضور پيغمبر يا امام و گفته است : يا رسول الله ! (يا اميرالمومنين ) من فلان جرم را مرتكب شده ام ، مرا مجازات كن ، من آلوده هستم مرا پاك كن .شخصى آمد خدمت رسول اكرم و گفت : يا رسول الله ! من زنا كرده ام مرا مجازات كن . چون در اين جوز مسائل ، آن شخص چهار بار بايد اقرار كند و يك بار كافى نيست . پيغمبر مى فرمايد:لعلك قبلت شايد تو آن زن را بوسيدى و مى گويى زنا كردم (حرف به دهانش مى گذارد). اگر مى گفت بله بوسيدم ، حالا مى خواستم بگويم بوسيدن هم مثل زناست ، قضيه تمام شده بود. گفت : نه يا رسول الله ! زنا كردم .لعلك غمزت شايد تو طرف را نيشگون گرفتى (شايد بگويد بله ، بيشتر از اين نبود). گفت : نه يا رسول الله ! زنا كردم . شايد تا نزديك به حد زنا رسيده و زناى واقعى پيدا نكرده است . گفت : نه يا رسول الله ! من آلوده شده ام ، من نجس شده ام ، من آمده ام تا حد بر من جارى كنى و در همين دنيا مرا مجازات كنى كه من نمى خواهم براى دنيا ديگر بماند.اين حديث را عرض مى كنم در كافى است [51]: زنى آمد خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام و گفت : يا اميرالمؤ منين ! من زناى محصنه كرده ام ؛ من شوهر دار هستم ، در نبودن شوهرم زنا كرده ام و از راه زنا هم حامله شده ام ، طهرنى مرا پاكيزه كن ، من آلوده ام ، امام فرمود: يك بار اقرار كافى نيست ، بايد چهار بار اقرار كنى . (و اصلا بناى اسلام بر اين نيست كه قاضى حتى برود و تجسس كند يا به لطايف الحيل اقرار بكشد بلكه وقتى كه شخص اقرار مى كند، به يك بهانه اى ردش مى كند. فرمود: بسيار خوب ، يك زن شوهر دار اگر زنا كند بايد رجم يعنى سنگسار شود. ما اگر تو را سنگسار كنيم ، آن وقت تكليف آن بچه اى كه در رحم دارى چه مى شود؟ بچه را كه نمى توانيم . آن زن رفت . بعد از چند ماه يك وقت ديدند آمد در حالى كه بچه اى در بغل دارد. گفت : يا اميرالمؤ منين ! طهرنى مرا پاكيزه كن . گفتى عذر من اين بچه است ، بچه بدنيا آمد (اين اقرار دوم ) فرمود: حالا اگر ما تو را سنگسار كنيم ، اين بچه چه تقصير دارد؟ او مادر مى خواهد، شير مادر مى خواهد، پرستارى مادر مى خواهد، حالا برو اين بچه به تو احتياج دارد. برگشت در حالى كه ناراحت بود. بعد از يكى دو سال آمد، بچه هم همراهش بود: يا اميرالمؤ منين ! طهرنى بچه ديگر شير نمى خورد، احتياج به شير خوردن ندارد، بزرگ شده است ، مرا پاكيزه كن . فرمود: نه ، اين بچه هنوز به مادر احتياج دارد، برو. اين دفعه كه دست بچه اش را گرفته و رفت ، اشك مى ريخت و مى گفت : خدايا! اين سومين بار است كه من آمدم پيش ‍ امام تو، پيش خليفه مسلمين تا مرا پاكيزه كند و هر نوبتى مرا به بهانه اى رد مى كند. خدايا! من اين آلودگى را نمى خواهم . من آمده ام كه مرا سنگسار كند و بدين وسيله پاك شوم . اتفاقا عمر و بن حريث كه آدم منافقى هم هست ، چشمش افتاد به اين زن در حالى كه مى گويد و مى رود. گفت : چه شده ، چه خبر است ؟ گفت : يك چنين قضيه اى دارم . گفت : بيا من حلش مى كنم ؛ بچه را بده به من ، من متكلف او مى شوم ؛ غافل از اينكه على عليه السلام نمى خواهد اقرار چهارم از او بگيرد. يك وقت ديدند اين زن با بچه و عمرو بن حريث برگشت : يا اميرالمؤ منين ! طهرنى ! من زنا كرده ام ، تكليف بچه ام هم روشن شد، اين مرد قبول كرده كه او را بزرگ كند، مرا پاكيزه كن ، اميرالمومنين ناراحت شد كه چرا قضيه را به اينجا كشيد.اين نيروى ايمان و مذهب است كه در عمق وجدان انسان چنگ مى اندازد و انسان را تسليم عدالت و اخلاق مى كند، عبادات براى اين است كه حيات ايمانى انسان تجديد بشود، تازه بشود، طراوت پيدا كند، قوت و نيرو بگيرد، به هر اندازه كه ايمان انسان بيشتر باشد، بيشتر به ياد خداست و به هر اندازه كه انسان به ياد خدا باشد كمتر معصيت مى كند. معصيت كردن و نكردن داير مدار علم نيست ، داير مدار غفلت و تذكر است . به هر اندازه كه انسان غافل باشد يعنى خدا را فراموش كرده باشد، بيشتر معصيت مى كند و به هر اندازه كه خدا بيشتر به يادش بيايد كمتر معصيت مى كند.

ما اگر مرد عمل باشيم ، بايد ببينيم اولين منزل قرب و سلوك به سوى پروردگار كدام منزل است ، كدام مرحله است و ما عبوديت و عبادت خودمان را از كجا شروع كنيم.

اولين منزل سلوك به خداوند، منزل توبه است امشب مى خواهم بحث خودم را در اطراف توبه ادامه بدهم .
تحليل توبه از نظر روانى 

توبه يعنى چه ؟ توبه از نظر روانى براى انسان چه حالتى است و از نظر معنوى براى انسان چه اثرى دارد؟ در نظر بسيارى از ما توبه يك امر بسيار ساده اى است ، هيچ وقت به اين فكر نيفتاده ايم كه توبه را از نظر روانى تحليل كنيم . اساسا توبه يكى از مشخصات انسان نسبت به حيوانات است . يعنى انسان بسيارى مميزات و مشخصات و كمالات و استعدادهاى عالى دارد كه هيچ كدام از آنها در حيوانات وجود ندارد، يكى از اين استعدادهاى عالى در انسان ، همين مساله توبه است . توبه به معنى و مفهومى كه ان شاء الله براى شما شرح مى دهم ، اين نيست كه ما لفظ استغفرالله ربى و اتوب اليه را به زبان جارى كنيم ، از مقوله لفظ نيست . توبه يك حالت روانى و روحى و بلكه يك انقلاب روحى در انسان است كه لفظ استغفرالله ربى و اتوب اليه بيان اين حالت است نه خود اين حالت ، نه خود توبه ، مثل بسيارى از چيزهاى ديگر كه در آنها لفظ خودش ‍ آن حقيقت نيست بلكه مبين آن حقيقت است اينكه ما روزى چندين بار مى گوييم استغفرالله ربى و اتوب اليه نبايد خيال كنيم كه روزى چند بار توبه مى كنيم . ما اگر روزى يك بار توبه واقعى بكنيم ، مسلما مراحل و منازلى از قرب به پروردگار را تحصيل مى كنيم .
مقدمه اى مى خواهم عرض كنم ، توجه بفرماييد. تفاوتى ميان جمادات و نباتات و حيوانات وجود دارد و آن اين است كه جمادات اين استعداد را ندارند كه در مسيرى كه حركت مى كنند، خودشان از درون خودشان تغيير مسير و تغيير جهت بدهند، مثل حركتى كه زمين به دور خورشيد يا به دور خودش دارد يا حركاتى كه همه ستارگان در مدار خودشان دارند يا حركت سنگى كه از ارتفاع رها مى شود و به طرف زمين مى آيد. اين مسلم و قطعى است ، يعنى سنگى كه از ارتفاع رها مى شود و به طرف زمين مى آيد. اين مسلم و قطعى است ، يعنى سنگى را كه شما رها مى كنيد و در يك مسير معين حركت مى كند، در همان مسير و در همان جهت به حركت خودش ‍ ادامه مى دهد تغيير مسير و تغيير جهت از ناحيه درون اين سنگ امكان پذير نيست . عاملى بايد از خارج پيدا بشود تا مسير اين سنگ و اين جماد را تغيير دهد، حال اين عامل مى خواهد مجسم باشد و يا از قبيل يك موج باشد. مثلا آپولو يا لونا را كه به فضا مى فرستند، از درون خودش هرگز تغيير مسير نمى دهد مگر اينكه از خارج هدايتش كنند كه تغيير مسير بدهد ولى موجودات زنده از قبيل نباتات و حيوانات ، اين استعداد را دارند كه از درون خودشان تغيير مسير بدهند، يعنى اگر به شرايطى برخورد كنند كه با ادامه حيات آنها سازگار نباشد تغيير مسير مى دهند.
اما در مورد حيوانات بسيار واضح است . مثلا يك گوسفند يا يك كبوتر و يا حتى يك مگس وقتى حركت مى كند، همين قدر كه با يك مشكل مواجه مى شود، فورا مسير خودش را تغيير مى دهد و حتى ممكن است يك گردش ‍ صد و هشتاد درجه اى هم بكند يعنى درست در خلاف جهت حركت اولى خودش حركت كند.

حتى نباتات هم اين طور هستند، يعنى گياهان هم در يك شرايط و حدود معين از درون خودشان خود را هدايت مى كنند، مسير خود را تغيير مى دهند. ريشه يك درخت كه در زير زمين حركت مى كند و به سويى مى رود، اگر به صخره اى برخورد كند (حالا رسيده يا نرسيده ) خودش ‍ مسيرش را عوض مى كند. همين قدر كه بفهمد كه جاى رفتن نيست و راهى ندارد، مسيرش را تغيير مى دهد.

توبه براى انسان تغيير مسير دادن است اما نه تغيير مسير دادن ساده از قبيل تغيير مسيرى كه گياه مى دهد و يا تغيير مسيرى كه حيوان مى دهد، بلكه يك نوع تغيير مسيرى كه مخصوص خود انسان است و از نظر روانى و روحى كاملا ارزش تحليل و بررسى و رسيدگى دارد.

توبه عبارت است از يك نوع انقلاب درونى ، نوعى قيام ، نوعى انقلاب از ناحيه خود انسان عليه خود انسان ، اين جهت از مختصات انسان است ، گياه تغيير مسير مى دهد ولى عليه خودش قيام نمى كند، نمى تواند قيام كند، اين استعداد را ندارد همان طورى كه ميان گياه و جماد اين تفاوت هست كه جماد از درون خود براى بقاى خويش تغيير مسير نمى دهد و اين استعداد شگفت در نبات هست (در حيوان هم هست )، در انسان استعداد شگفت انگيزترى هست و آن اينكه از درون خودش بر عليه خودش قيام مى كند، واقعا قيام مى كند، عليه خودش انقلاب مى كند، واقعا انقلاب مى كند و قيام و انقلاب از دو موجود مختلف و متباين مانعى ندارد، مثلا در كشورى عده اى زمام امور را در دست دارند، بعد عده ديگرى عليه آنان قيام و انقلاب مى كنند. اين مانعى ندارد، آنها افراد و اشخاصى هستند و اينها افراد و اشخاص ديگرى ، آنها به اينها ظلم و ستم كرده اند، اينها را ناراضى و عاصى كرده اند، سبب عصيان و انقلاب اينها شده اند، يكمرتبه اينها انقلاب مى كنند و زمام كار را از دست طرف مقابل مى گيرند و خودشان در جاى آنها قرار مى گيرند. اين مانعى ندارد ولى اينكه در داخل وجود يك شخص قيام و انقلاب بشود، انسان خودش عليه خودش قيام كند، چگونه است ؟ مگر مى شود يك شخص خودش عليه خودش قيام كند؟ بله مى شود.
انسان ، يك شخص مركب  

علتش اين است كه انسان بر خلاف آنچه خودش خيال مى كند، يك شخص ‍ نيست . يك شخص واحد است اما يك شخص مركب نه بسيط، يعنى ما كه اينجا نشسته ايم (به همان تعبيرى كه در حديث آمده است ) يك جماد اينجا نشسته است ، يك گياه هم اينجا نشسته است ، يك حيوان شهوانى هم اينجا نشسته است و يك فرشته هم در همين حال اينجا نشسته است ، يعنى يك انسان به قول شعرا طرفه معجونى است كه همه خصايص در وجود او جمع است . گاهى آن حيوان شهوانى - كه مظهر آن را خوك مى دانند - اين خوكى كه در وجود انسان هست ، زمام امور را به دست مى گيرد و مجال به آن درنده و شيطان و فرشته نمى دهد. يكمرتبه در ناحيه يكى از اينها عليه او قيام مى شود. تمام اوضاع بهم مى خورد و يك حكومت جديد بر وجود انسان حاكم مى گردد. انسان گنهكار آن انسانى است كه حيوان وجودش بر وجودش مسلط است يا شيطان وجودش بر او مسلط است يا آن درنده وجودش بر او مسلط است ، يك فرشتگانى ، يك قواى عالى هم در وجود او محبوس و گرفتار هستند.
توبه يعنى آن قيام درونى ، اينكه مقامات عالى وجود انسان عليه مقامات دانى وجود او كه زمام امور اين كشور داخلى را در دست گرفته اند. يكمرتبه انقلاب مى كنند، همه اينها را مى گيرند. اين حالت و شكل است كه در حيوان و نبات وجود ندارد. همان طور كه عكسش هم هست ، يعنى گاهى مقامات دانى وجود انسان عليه مقامات عالى وجود او قيام و انقلاب مى كنند، آنها را مى گيرند و به زندان مى اندازند و زمام امور اين كشور را در دست مى گيرند.

من و تو هم انسانيم ، ما يك دهان نداريم ، اشتباه مى كنى كه خيال مى كنى يك دهان دارى و از همين يك دهان بايد به تو غذا برسد، صدها دهان دارى عشق را پانصد سر است و هر سرى ... پانصد سر تو دارى ، پانصد دهان تو دارى . از همه اينها بايد به تو غذا برسد. يكى از اين دهانهاى تو دهان عبادت است . تو بايد روح خودت را به عبادت كردن راضى كنى ، يعنى اين حق و حظ را بايد به او بدهى ، تو يك موجود ملكوتى صفات هستى ، بايد پرواز كنى به سوى آن عالم ، وقتى اين فرشته را زندانى مى كنى ، آيا مى دانى بعد چه عوارض و ناراحتيهاى زيادى دارد؟ يك وقت شما مى بينيد يك جوان مرفه ، جوانى كه همه وسايل برايش فراهم بوده است ، به بهانه كوچك خودكشى مى كند همه مى گويند نمى دانيم چرا خودكشى كرد. اى آقا! اين موضوع كه خيلى كوچك بود! چرا خودكشى كرد؟! نمى داند كه در وجود او نيروهاى مقدسى زندانى بوده ، آن نيروهاى مقدس ‍ از اين زندگى رنج مى برده اند، طاقت نمى آورده اند، در نتيجه طغيانى به آن شكل به وجود آمده است . گاهى مى بينيد شخصى همه چيز دارد و ناراحت است و رنج مى برد. گفت :

آن يكى در كنج زندان مست و شاد                                         وان دگر در باغ ، ترش و بى مراد

 

 

مى بينى در باغ و بوستان زندگى مى كند. همه وسايل زندگى برايش فراهم است . اما ناراحت است ، خوش نيست و از زندگى ناراضى است .

راه لذت از درون دان نز برون                                              حمقى دان جستن از قصر و حصون

 

 

براى اينكه يك لذتهايى هم هست كه از درون انسان بايد به او برسد نه از بيرون ، و آنها لذتهاى معنوى انسان است .پس توبه عبارت است از عكس العمل نشان دادن مقامات عالى و مقدس ‍ روح انسان عليه مقامات دانى و پست و حيوانى انسان . توبه عبارت است از قيام و انقلاب مقدس قواى فرشته صفت انسان عليه قواى بهيمى صفت و شيطانى صفت انسان . اين ماهيت توبه است . حالا چطور مى شود كه اين حالت بازگشت و ندامت و پشيمانى براى انسان پيدا مى شود؟
شرايط پيدايش توبه 

اولا اين را بدانيد كه اگر در وجود انسان كارى بشود كه آن عناصر مقدس ‍ وجود انسان بكلى از كار بيفتد، يك زنجيرهاى بسيار نيرومندى به آنها بسته شده باشد كه نتوانند آزاد بشوند، ديگر انسان توفيق توبه پيدا نمى كند ولى همان طورى كه در يك كشور آن وقت انقلاب مى شود كه عده اى (ولو كم ) عناصر پاك در ميان مردم آن كشور باقى مانده باشند، در وجود انسان هم اگر عناصر مقدس و پاكى فى الجمله باقى باشند، در وجود انسان هم اگر عناصر مقدس و پاكى فى الجمله باقى باشند. انسان توفيق توبه پيدا مى كند والا هرگز توفيق توبه پيدا نمى كند. حالا در شرايطى انسان بازگشت مى كند، پشيمان مى شود، و اگر خدا را بشناسد به سوى خدا توبه مى كند و اگر خدا را نشناسد حالت ديگرى پيدا مى كند. احيانا جنون و ديوانگى پيدا مى كند،اگر شما آينه بسيار صافى را بعد از پاكيزه كردن ، در فضاى بسيار صافى كه خوشتان مى آيد در آن تنفس كنيد، روى يك ميز بگذارند، بعد از مدتى مى بينيد روى آن گرد نشسته است . اين گرد را شما قبلا احساس نمى كرديد، روى ميز هم احساس نمى كنيد، روى ديوار هم احساس نمى كنيد. هر چه ديوار كثيف تر بشود. اثر و لكه سياهى را كمتر نشان مى دهد تا جايى كه اگر سياه و قير اندود باشد دود چراغ موشى هم به آن برسد اثرش ظاهر نمى شود. پيغمبر اكرم در هيچ مجلسى نمى نشست مگر آنكه بيست و پنج بار استغفار مى كرد. مى فرمود: انه ليغان على قلبى و انى لاستغفرالله كل يوم سبعين مره[52] (27). اينها چيست ؟ اصلا ما چه مى گوييم و چه مى فهميم ؟!) مى گفت : بر روى دلم آثار كدورت احساس مى كنم و روزى هفتاد بار براى رفع اين كدورتها استغفار مى كنم . آن كدورتها چيست ؟ آن كدورتها براى ما آينه است ، براى ما نورانيت است ، براى او كدورت است . او وقتى كه با ما حرف مى زند ولو حرفش را براى خدا مى زند، ولو خدا را در آينه وجود ما مى بيند، باز از نظر او اين كدورت است .
ام سلمه و ديگران گفته اند كه در يكى دو ماه مانده به وفات حضرت ، ديديم كه هيچ جا بر نمى خاست و نمى نشست و عملى انجام نمى داد مگر اينكه مى گفت : سبحان الله و استغفرالله ربى و اتوب اليه ، اين ديگر يك ذكر جديد بودام سلمه مى گويد عرض كردم : يا رسول الله ! چرا اينقدر اخيرا زياد استغفار مى كنيد؟ فرمود: اين طور به من امر شده است ، نعيت الى نفسى ، بعد فهميديم كه آخرين سوره اى كه بر وجود مقدسش نازل شده سوره نصر است . اين سوره كه نازل شد پيغمبر اكرم احساس كرد كه اعلام مردن است يعنى تو ديگر وقتت تمام شده است ، بايد بروى ، سوره مباركه اين است : اذا جاء نصر الله و الفتح . و رايت الناس يدخلون فى دين الله افواجا. فسبح بحمد ربك و استغفره انه كان توابا[53] اين قرآن چقدر لذيذ است ! چقدر زيباست ! آدم حظ مى كند كه اينها را به زبان خودش جارى كند) اى پيغمبر! آنجا كه يارى پروردگار بيايد، آنجا كه ديگر يارى اش آمد و تو را بر مخالفين پيروز كرد، آنجا كه فتح شهر يعنى فتح مكه نصيب تو شد، پس از اينكه ديدى مردم فوج فوج به دين اسلام وارد مى شوند فسبح بحمد ربك پروردگار خودت را تسبيح و تحميد كن و استغفار نما كه او توبه پذير است . چه رابطه اى است ميان آن مقدمه و اين موخره ؟ چرا پس از پيروزى و فتح و پس از اينكه مردم فوج فوج داخل اسلام مى شوند، تسبيح كن ؟ يعنى ماموريتت پايان يافت ، تمام شد (اين آخرين سوره اى است كه بر پيغمبر اكرم نازل شده است ، حتى از آيه اليوم اكملت لكم دينكم[54]  و آيه يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك[55]  كه درباره اميرالمؤ منين على عليه السلام است هم ديرتر نازل شده است ) تو ديگر وظيفه ات را انجام داده اى ، پس تسبيح كن ، پيغمبر احساس كرد كه يعنى ديگر تمام شد، بعد از اين در فكر خود باش ، اين بود كه آنا فآنا تسبيح و استغفار مى كرد.

ولى ما بدبختها دلمان حكم همان ديوار قيراندود را دارد، مرتب گناه پشت سر گناه ، معصيت پشت سر معصيت ، و هيچ گونه عكس العملى در روح ما ايجاد نمى شود. من نمى دانم اين فرشته هاى روح ما كجا و چقدر حبس ‍ شده اند، چه زنجيرهايى به دست و پاى اينها بسته شده است كه دل ما تكان نمى خورد، نمى لرزد؟!

اولين منزل عبوديت ، توبه است . اگر در روح خودتان تكانى ديديد، اگر ندامتى ديديد اگر احساس پشيمانى ديديد، اگر گذشته خودتان را سياه و تيره ديديد، اگر احساس كرديد راهى كه تاكنون مى رفته ايد خطا بوده است ، سراشيبى بوده است ، و با خود گفتيد بايد برگردم رو به سر بالايى ، رو به خدا، شما به اولين منزل عبوديت و عبادت و اولين منزل سلوك رسيده ايد و مى توانيد از آنجا شروع كنيد، و اگر نه ، نه .

 

نصيحت على عليه السلام 

شخصى آمد خدمت مولاى متقيان على عليه السلام و گفت : يا اميرالمومنين ! مرا نصيحت كن . على عليه السلام نصايح زيادى كرد. دو جمله اولش را برايتان عرض مى كنم . فرمود: لا تكن ممن يرجوا الاخرة بغير عمل و يرجى التوبة بطول الامل ، يقول فى الدنيا بقول الزاهدين و يعمل فيها بعمل الراغبين[56]. همين دو جمله فعلا ما را بس . فرمود: نصيحت من به تو اينكه از آن كسان مباش كه اميد به آخرت دارد اما مى خواهد بدون عمل به آخرت برسد، مثل همه ما.
ما مى گوييم حب على بن ابى طالب كافى است . تازه حب ما حب حقيقى نيست ، اگر حب حقيقى بود عمل هم پشت سرش بود. مى گوييم همين وابستگى ظاهرى كافى است ! خيال مى كنيم على عليه السلام از كسانى است كه احتياج دارد، و اگر افرادى انتساب دروغين هم داشته باشند ديگر بسيار خوب ، ما عجالتا سياهى لشكر مى خواهيم . سياهى لشكر هم كافى است ! ما خيال مى كنيم يك گريه دروغين بر امام حسين كافى است . ولى اميرالمومنين فرمود اينها دروغ است اگر حب على بن ابى طالب تو را به عمل كشاند، بدان حب تو صادق و راستين است . اگر گريه بر حسين بن على بن ابى طالب تو را به عمل كشاند، بدان حب تو صادق و راستين است . اگر گريه بر حسين بن على تو را به سوى عمل كشاند، بدان حب تو صادق و راستين است . اگر گريه تو راستين است . اگر نه ، فريب شيطان است . جمله دوم و يرجى التوبة بطول الامل اى مرد! از آن كسان مباش كه احساس نياز به توبه را در وجود خدا دارند اما هميشه مى گويند دير نمى شود، وقت باقى است .
برادر! اگر على بيايد و من هم برويم خدمتش و بگوييم آقاجان ! ما را نصيحت كن ، چنين جمله اى به ما مى گويد: لا تكن ممن يرجوا الاخرة بغير عمل و يرجى التوبه بطول الامل تا كى بگوييم آقا دير نمى شود، حالا وقت باقى است ؟! تا هنوز جوان هستيم مى گوييم اى آقا! جوان بيست ساله كه ديگر وقت توبه كردنش نيست . عجيب اين است كه بعضى افراد پير و كهنسال وقتى يك جوان را مى بينند كه متوجه عبادت است و به گناه خودش توجه دارد و حال توبه و ندامت است ، مى گويند: اى آقا! تو جوانى ، هنوز وقت اين حرفهاى براى تو نرسيده . اتفاقا جوانى بهترين وقتش است . يك شاخه تا وقتى كه هنوز تازه است ، آمادگى بيشترى براى راست شدن دارد، هر چه بزرگتر و خشكتر بشود، آمادگى اش كمتر مى شود، بعلاوه ، چه كسى به اين جوان قول داده كه او پا به سن بگذارد، ميانه مرد بشود، از ميانه مردى بگذرد و پير بشود؟ تا جوانيم مى گوييم جوانيم . در ميانه مردى هم كه مى گوييم حالا وقت داريم ، توبه وقتش پيرى است ، وقتى كه پير شديم . از همه كارها افتاديم و همه قدرتها از ما گرفته شد، آن وقت توبه مى كنيم . نمى دانيم كه اشتباه كرده ايم ، آن وقت اتفاقا هيچ توبه نمى كنيم ، آن وقت ديگر حال توبه برايمان نمى ماند، آنقدر در زير بار معاصى كمر ما خم شده است كه دل ما ديگر حاضر براى توبه كردن نيست ، دل يك جوان آماده تر است براى توبه كردن تا دل پير. چه خوب مى گويد مولوى :

خاربن در قوت و برخاستن                                                      خاركن در سستى و در كاستن  

 

 

مثلى مى آورد. مى گويد شخصى خارى را در سر راه مردم كاشته بود. اين خار بزرگ شد. گفتند: آقا بيا اين خار را بكن . گفت : دير نمى شود، بوته خارى است كنده مى شود. دوباره گفتند: باز گفت : دير نمى شود، حال مى كنيم ، يك سال ديگر مى كنيم ! سال بعد بوته خار بزرگتر شد ولى خاركن چطور؟ پيرتر شده . گفتند: بيا بكن . گفت دير نمى شود، بعد مى كنيم سال به سال بوته خار بيشتر رشد مى كرد. بيشتر ريشه مى دوانيد، تنه اش كلفت تر، خارهايش تيزتر و خطرش بيشتر مى شد اما خاركن پيرتر و از نيرويش كاسته مى شد:

خار بن در قوت و برخاستن                                                  خار كن در سستى و در كاستن 

 

 

مى خواهد بگويد اين ملكات رذيله ، اخلاق فاسد، روز به روز در وجود تو مثل آن بوته خار بيشتر رشد مى كند، بيشتر ريشه مى دواند، تنه اش كلفت تر، خارهايش تيزتر و خطرش بزرگتر مى شود، ولى تو خودت روز به روز پيرتر مى شوى و از نيرويت ، از آن نيروهاى مقدس تو كاسته مى شود. وقتى كه جوان هستى ، مثل يك آدم قوى و نيرومندى هستى كه مى خواهد يك نهال را بكند، به سرعت مى كنى ، ريشه اش را هم مى كنى مى اندازى دور اما وقتى كه پير شدى ، مثل يك آدم سست قوه اى هستى كه مى خواهد يك درخت قوى را با دست خودش بكند، هر چه زور مى زند درخت از ريشه در نمى آيد.
به خدا قسم يك روزش يك روز است ، يك ساعتش يك ساعت است ، يك شب را اگر به تاخير بيندازيم اشتباه مى كنيم ! نگوييد فردا شب بيست و سوم ماه رمضان است ، يكى از ليالى قدر است و براى توبه بهتر است ، نه همين امشب از فردا شب بهتر است ، همين ساعت از يك ساعت بعد بهتر است ، هر لحظه از لحظه بعدش بهتر است . عبادت بدون توبه قبول نيست ، اول بايد توبه كرد. گفت : شستويى كن و آنگه به خرابات خرام اول بايد شستشو كرد، بعد وارد آن محل پاك و پاكيزه شد. ما تا توبه نكنيم ، چه عبادتى مى كنيم ؟! ما توبه نمى كنيم و روزه مى گيريم ! توبه نمى كنيم و نماز مى خوانيم ! توبه نمى كنيم و به حج مى رويم ! توبه نمى كنيم و قرآن مى خوانيم ! توبه نمى كنيم و ذكر مى گوييم ! توبه نمى كنيم و در مجالس ذكر شركت مى كنيم ! به خدا قسم اگر شما يك توبه بكنيد تا پاك بشويد و بعد يك شبانه روز با حالت توبه و پاكى نماز بخوانيد، همان يك شبانه روز به اندازه ده سال شما را جلو مى برد و به مقام قرب پروردگار مى رساند. سوراخ دعا را گم كرده ايم ، راهش را بلد نيستيم .

در اسلام گفته اند اگر مى خواهى توبه كنى لازم نيست بروى پيش كشيش ، پيش آخوند و گناه را به او بگويى ، گناه را به خداى خودت بگو، چرا گناه را نزد يك بشر اقرار و اعتراف مى كنى ؟ نزد خداى غفار الذنوب خودت اقرار كن . قل يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لاتفنطوا من رحمة الله ان الله يغفر الذنوب جميعا [57] اين نداى خداست ، اى بندگان اسرافكار من ، اى بندگان گنهكار من ، اى بندگان معصيتكار من ، اى بندگان من كه بر خودتان ظلم كرده ايد، از رحمت من نااميد مباشيد، بياييد به سوى من ، من مى پذيرم ، قبول مى كنم ، در جو و فضاى توبه وارد بشويد.

 

حديث قدسى 

اين حديث قدسى چقدر عالى توبه را توصيف مى كند: انين المذنبين احب الى من تسبيح المسبحين خداى تبارك و تعالى ، اين رحمت مطلقه و كامله فرمود: نامه گنهكاران در نزد من محبوبتر است از تسبيح تسبيح كنندگان برويد به درگاه خداى خودتان ناله كنيد فكر كنيد تا گناهان به يادتان بيايد به كسى نگوييد، اقرار به گناه پيش ديگران گناه است ، ولى در دل خودتان (خودتان كه مى دانيد خودتان قاضى و مواخذ وجود خودتان باشدى ) گناهانتان را در نظر بگيريد بعد اين گناهان را ببريد پيش ذات پروردگار، تقصيرهاى خودتان را بگوييد، ناله كنيد، تضرع كنيد، طلب مغفرت كنيد، طلب شستشو كنيد. خدا شما را مى آمرزد، روح شما را پاك و پاكيزه مى كند به دل شما صفا عنايت مى كند، لطف خودش را شامل حال شما مى كند و از آن پس يك لذتى ، يك حالتى در شما ايجاد مى شود كه شيرينى عبادت را در ذائقه خودتان احساس مى كنيد، گناهان و لذات گناهان در نظر شما كوچك مى شود، ديگر رغبت نمى كنيد كه برويد فلان فيلم شهوانى را ببينيد، رغبت نمى كنيد كه به ناموس مردم نگاه كنيد، رغبت نمى كنيد كه غيبت كنيد، دروغ بگوييد يا به مردم تهمت بزنيد، مى بينيد اصلا همه رغبتتان به كارهاى پاك و خوب است .
بعد على عليه السلام شش شرط براى استغفار ذكر كرد كه دو تايش ركن توبه است ، دوتايش شرط قبول توبه و دوتاى ديگرش شرط كمال توبه ان شاء الله فردا شب اين حديث را براى شما شرح مى دهم .
شما مى بينيد آن پاكترين پاكان لذتشان در اين بوده كه با خداى خودشان سخن بگويند: همواره از تقصير و كوتاهى خودشان ، از گناه خودشان - كه گناه آنها به نسبت ما ترك اولى است و از ترك اولى هم يك درجه بالاتر است - سخن بگويند حسنات الابرار سيئات المقربين ) دعاى ابوحمزه را بخوانيد، ببينيد على بن الحسين با خداى خودش چگونه حرف مى زند، چه جور ناله مى كند! (انين المذنبين احب الى من تسبيح المسبحين  اين دعاى ابوحمزه ناله على بن الحسين است ، اندكى با اين ناله بنده پاك خدا آشنا بشويم . اينها لذتشان در اين بود كه وقتى با خداى خودشان حرف مى زنند همواره از نيستى خودشان ، از فقر خودشان ، از احتياج و نياز خودشان ، از كوتاهى كردن هاى خودشان بگويند. همواره مى گويند خدايا آنچه از من است كوتاهى است و آنچه از توست رحمت و لطف است . مولاى مولاى اذا رايت ذنوبى فزعت و اذا رايت كرمك طمعت [58] از على بن الحسين است : خداى من ، مولاى من ، آقاى من ! چشمم كه به گناهان خودم مى افتد، خوف و فزع و ترس مرا فرا مى گيرد اما يك نظر كه به تو مى كنم ، رحمت تو را كه مى بينم ، رجا و اميد در دل من پيدا مى شود، من هميشه در ميان خوف و رجا هستم ، به يك چشم به خودم نگاه مى كنم خوف مرا مى گيرد، به چشم ديگر به تو نگاه مى كنم رجا بر من غالب مى شود. بله ، آنها چنين بودند. دو كلمه هم ذكر مصيبت براى شما بكنم

    در عصر تاسوعا لشكر عمر سعد طبق دستور عبيدالله زياد حمله كردند. همين شبانه مى خواهند با حسين عليه السلام بجنگند. حسين به وسيله برادرش ابوالفضل العباس از اينها مى خواهد كه يك شب را مهلت بدهند. مى گويد: برادر جان ! به اينها بگو همين امشب را به ما مهلت بدهند، من فردا مى جنگم . من اهل تسليم نيستم . مى جنگم اما يك امشب را به ما مهلت بدهند (وقت غروب بود) بعد براى اينكه گمان نكنند كه حسين مى خواهد دفع الوقت كند، اين جمله را گفت : برادر! خدا خودش مى داند كه من مناجات با او را دوست دارم . من مى خواهم امشب را به عنوان شب آخر عمرم با خداى خودم مناجات با او را دوست دارم من مى خواهم امشب را به عنوان شب آخر عمرم با خداى خودم مناجات كنم و شب توبه و استغفار خودم قرار بدهم .
آن شب عاشورا اگر بدانيد چه شبى بود! معراج بود، يك دنيا شادى و بهجت و مسرت حكمفرما بود. در آن شب خودشان را پاكيزه مى كردند، حتى موهاى بدنشان را مى ستردند. خيمه اى بود به نام خيمه تنظيف ، كسى داخل خيمه بود، دو نفر ديگر بيرون خيمه ايستاده و نوبت گرفته بودند، يكى از آنها - كه ظاهرا برير است - با ديگرى شوخى و مزاح مى كرد آن ديگرى به او گفت : امشب شب مزاح نيست . گفت : اساسا من اهل مزاح نيستم ولى امشب شب مزاح است ! وقتى كه ديگران آمدند اين توابين و مستغفرين را ديدند، مى دانيد درباره شان چه گفتند؟ پس از آنكه از كنار خيمه هاى حسين گذشتند، گفتند (دشمن اين حرف را مى گويد): لهم دوى كدوى النحل مابين راكع و ساجد[59] مثل اينكه انسان را كنار كندوى زنبور عسل گذشته باشد صداى زمزمه زنبورها چگونه بلند است ؟ صداى زمزمه حسين و اصحابش به ذكر و دعا و نياز و استغفار اين گونه بلند بود.
حسين عليه السلام مى گويد: من امشب را مى خواهم شب توبه و استغفار خودم قرار بدهم (مى خواهد شب معراج خودش قرار بدهد)، آن وقت آيا ما نيازى به توبه نداريم ؟! آنها نياز دارند و ما نيازى نداريم ؟! بله ، آن شب را حسين بن على با اين وضع بسر برد، با اين حال عبادت بسر برد، به كارهاى خود و اهل بيتش رسيدگى كرد و در آن شب بود كه آن خطابه غرا را براى اصحاب خودش قرائت كرد.تائب صحراى كربلا از يك تائب در صحراى كربلا برايتان نام ببرم و عرض آخر من باشد: يك توبه مقبول ، يك توبه بسيار بسيار جدى كربلا توبه حر بن يزيد رياحى است . حر، مرد شجاع و نيرومندى است . اولين بار كه عبيدالله زياد مى خواهد هزار سوار براى مقابله با حسين به على بفرستد، او را انتخاب مى كند. او به اهل بيت پيغمبر ظلم و ستم كرده است . گفتم وقتى كه جنايت بزرگ شد، وجدان انسان (اگر وجدان نيمه زنده اى هم باشد) عكس العمل نشان مى دهد. حال ببينيد عكس العمل نشان دادن مقامات عالى روح در مقابل مقامات دانى چگونه است ؟ راوى مى گويد حر بن يزيد را لشكر عمر سعد ديدم در حالى كه مثل بيد مى لرزيد، تعجب كردم . رفتم جلو، گفتم : حر! من تو را مرد بسيار شجاعى مى دانستم و اگر از من پرسيدند: اشجع مردم كوفه كيست ، من از تو نمى گذشتم ، تو چطور ترسيده اى ؟ لرزه به اندامت افتاده است . گفت : اشتباه مى كنى ، من از جنگ نمى ترسم . از چه مى ترسى ؟ من خودم را در سر دو راهى بهشت و جهنم مى بينم ، خودم را ميان بهشت و جهنم مخير مى بينم ، نمى دانم چه كنم . اين راه را بگيرم يا آن راه را؟ اما عاقبت ، راه بهشت را گرفت . آرام آرام اسب خودش را كنار زد به طورى كه كسى نفهميد كه چه مقصود و هدفى دارد. همينكه رسيد به نقطه اى كه ديگر نمى توانستند جلويش را بگيرند، يك مرتبه به اسب خودش شلاق زد، آمد به طرف خيمه حسين بن على ، نوشته اند سپر خودش را وارونه كرد به علامت اينكه من براى جنگ نيامده ام براى امان آمده ام . خودش را مى رساند به آقا ابا عبدالله ، سلام عرض مى كند. اولين جمله اش اين است : هل ترى لى من توبه ؟ [60] آيا توبه اين سگ عاصى قبول است ؟ فرمود: بله ، البته قبول است . كرم حسينى را ببينيد! نفرمود آقا اين چه توبه اى است ؟! حالا كه ما را به اين بدبختى نشانده اى ، آمده اى توبه مى كنى ؟ ولى حسين اين جور فكر نمى كند. حسين همواره دنبال هدايت مردم است اگر بعد از آنكه تمام جوانانش هم كشته شدند، لشكريان عمر سعد توبه مى كردند، مى گفت توبه همه تان را قبول مى كنم ، به دليل اينكه يزيد بن معاويه بعد از حادثه كربلا به على بن الحسين عليه السلام مى گويد: آيا اگر من توبه كنم قبول مى شود؟ فرمود: بله ، تو اگر واقعا توبه كنى قبول مى شود، ولى او توبه نكرد. حر به حسين عليه السلام گفت : آقا! اجازه بده من بروم به ميدان ، جان خودم را فداى شما كنم . فرمود: تو مهمان ما هستى ، از اسب بيا پايين ، چند لحظه اى اينجا باش ، عرض ‍ كردم : آقا! اگر اجازه بدهيد من بروم بهتر است اين مرد خجالت مى كشيد، شرم داشت ، چرا؟ چون با خودش زمزمه مى كرد كه خدايا من همان گنهكارى هستم كه براى اولين بار دل اولياى تو را لرزاندم ، بچه هاى پيغمبر تو را مرعوب كردم . چرا اين مرد حاضر نشد در كنار حسين بن على بنشيند؟ چون انديشيد كه در حالى كه من اينجا نشسته ام ، نكند يكى از بچه هاى حسين بيايد و چشمش به من بيفتد و من غرق در شرمندگى و خجالت بشوم .

 

ركن اول توبه : ندامت و پشيمانى 

فرمود: اولش اين است كه روحت آتش بگيرد، مشتعل بشود، خودت را غرق در حسرت ببينى ، غرق در ندامت و پشيمانى ببينى . چشمت را بر روى گناهانت باز كن ، يك محاسبه الاعمالى براى خودت درست كن ، از خودت حساب بكش ، ببين روزى چند گناه كبيره مرتكب مى شوى . شيخ بهايى مى گويد:

جد تو آدم بهشتش جاى بود

 

قدسيان كردند بهر او سجود

 

يك گنه ناكرده گفتندش تمام

 

مذنبى مذنب ، برو بيرون خرام

 

تو طمع دارى كه با چندين گناه

 

داخل جنت شوى اى رو سياه ؟

ركن دوم : تصميم به عدم بازگشت  

شرط (ركن ) دوم توبه چيست ؟ فرمود: العزم على ترك العود يك تصميم مردانه ، يك تصميم جدى كه ديگر من اين عمل ناشايست را تكرار نمى كنم . البته شما را با اين شعرى كه خواندم مايوس نكرده باشم نگوييد پس كار تمام است ، نه لاتقتطوا من رحمة الله[61] از رحمت الهى مايوس نباشيد از هر چه گناه داريد برگرديد، خدا مى پذيرد همه شرايط را ذكر كرده اند. ولى حد و اندازه براى گناه ذكر نكرده اند نگفته اند اگر گناهت به اين حد رسيد توبه ات قبول مى شود و از آن بالاتر كه شد نه ، بلكه گفته اند توبه كن قبول مى شود اما به شرط اينكه واقعا توبه كنى ، اگر آتش درونى در تو پيدا بشود، انقلاب مقدس در روح تو پيدا بشود و تصميم بر عدم عود بگيرى ، توبه تو قبول است اما به شرط اينكه تصميم تو واقعا تصميم باشد، نه اينكه بيايى اينجا پچ پچى هم با خودت بكنى و بگويى عجب وضع بدى داريم و بيرون كه رفتى فراموش كنى اين به درد نمى خورد و بدتر است . امام فرمود: كسانى كه استغفار مى كنند و باز گناه را تكرار مى كنند. استغفارشان از استغفار نكردن بدتر است چون اين مسخره كردن توبه است ، استهزاء خداست ، استهزاء توبه است اين دو ركن توبه است :
اول ندامت ، حسرت ، اشتعال درونى ، ناراحتى از گذشته ، پشيمانى كامل از گناه ، و دوم تصميم قاطع و جدى براى تكرار نكردن گناه . اما توبه دو شرط هم دارد:

شرط اول توبه : بازگرداندن حقوق مردم شرط اول اين است كه حقوق مردم ، حق الناس را بايد برگردانى . خدا عادل است ، از حقوق بندگانش نمى گذرد. يعنى چه ؟ مال مردم را خورده اى ؟ بايد يا آن مال را به صاحبش برگردانى يا لااقل او را راضى كنى . از مردم غيبت كرده اى ؟ بايد استرضاء كنى ، بروى خودت را بشكنى بگويى آقا من از تو غيبت كرده ام ، خواهش مى كنم از من راضى باش

جريانى من خودم دارم كه نمى دانم گفتنش درست است يا نه . طلبه بودم ، در ايام طلبگى هم البته كمتر از جاهاى ديگر، ولى اتفاق مى افتد كه انسان در يك مجلسى مى نشيند عده اى از اين آقا و آن آقا غيبت مى كنند. يك وقت هم مى بينى خود انسان گرفتار مى شود خدا رحمت كند مرحوم آيه الله العظمى آقاى حجت (رضوان الله عليه ) را. من يك دفعه در شرايطى قرار گرفتم و با اشخاصى محشور بودم كه اين مرد - كه حق استادى به گردن من داشت و من سالها خدمت ايشان درس خوانده بودم و حتى در درس ايشان در يك مسابقه عمومى از ايشان جايزه گرفته بودم - مورد غيبت واقع شد. يك وقت احساس كردم كه اين درست نيست ، من چرا در چنين شرايطى قرار گرفتم ؟ ايشان در يك تابستانى به حضرت عبدالعظيم تشريف آورده بودند. يك روز بعد از ظهرى بود. رفتم درب خانه ايشان را زدم ، گفتم بگوييد فلانى است . ايشان در اندرون بودند. اجازه دادند. يادم هست كه رفتم داخل . كلاهى به سرايشان بود و بر بالشتى تكيه كرده بودند (پيرمرد و مريض بود، دو سه سال قبل از فوت ايشان بود) گفتم : آقا آمده ام مطلبى را به شما عرض كنم . فرمود: چيست ؟ گفتم : من از شما غيبت كرده ام ولى البته كم ، اما غيبت نسبتا زيادى شنيده ام ، و من از اين كار پشيمانم كه چرا در جلسه اى كه از شما غيبت مى كردند حاضر شدم و شنيدم و چرا احيانا به دهان خودم هم غيبت شما آمد، و من چون تصميم دارم كه ديگر هرگز از شما غيبت نكنم و هرگز هم غيبت شما را از كسى استماع نكنم ، آمده ام به خود شما عرض كنم كه مرا ببخشيد، از من بگذريد، اين مرد با بزرگوارى اى كه داشت ، به من گفت : غيبت كردن از امثال ما دو جور است : يك وقت به شكلى است كه اهانت به اسلام است و يك وقت به شخص ما مربوط مى شود. من مى دانستم مقصود ايشان چيست . (گفتم ) نه ، من چيزى نگفتم و جسارتى نكردم كه به اسلام توهين بشود، هر چه بوده مربوط به شخص ‍ خودتان است . گفت : من گذشتم

انسان اگر مى خواهد توبه كند بايد حقوق و ديون مردم را بپردازد. آن كسى كه زكات به او تعلق گرفته و نداده ، حق الناس به گردنش است و بايد بپردازد. آن كسى كه خمس به او تعلق گرفته و نداده . حق الناس به گردنش است و بايد بپردازد. آن كسى كه رشوه خورده است بايد به صاحبش برگرداند. هر كسى از هر راه حرامى مال به دست آورده بايد برگرداند. اگر جنايتى بر كسى وارد كرده است ، بايد او را استرضاء كند. همينطورى كه نمى توان گفت : توبه ! على عليه السلام فرمود: شرط توبه اين است كه حقوق مردم را بپردازى . مثلا مال مردم را خورده اى و حالا هيچ چيز ندارى كه بدهى و در يك شرايطى هم هستى كه به او دسترسى ندارى (مثلا او مرده است ). در اينجا استغفار كن ، برايش طلب مغفرت كن . خدا ان شاء الله او را راضى مى كند.

شرط دوم كمال توبه 

ششمين شرط را هم برايتان عرض كنم . فرمود: به اين بدن كه اينهمه لذت معصيت را چشيده است ، رنج طاعت را بچشان . از نازك نارنجى بودن بيرون بيا يا نارنجك گرى آدم بنده خدا نمى شود. اصلا انسان نمى شود، آدم نارك نارنجى انسان نيست . روزه مى گيرى سخت است ، مخصوصا چون سخت است بگير. شب مى خواهى تا صبح احيا بگيرى برايت سخت است ، مخصوصا چون سخت است اين كار را بكن . يك مدتى هم به خودت رنج و سختى بده ، خودت را تاديب كن .

 

توبه بشر حافى امام موسى بن جعفر عليه السلام از بازار بغداد مى گذشت (مى دانيم وضع اما چطور بوده است ، باكبكبه و طنطنه و اين حرفها نبوده است ) از يك خانه اى صداى ساز و آواز و طرب و بزن و بكوب بلند بود. وقتى كه امام از جلوى آن خانه مى گذشت ، كنيزى از خانه بيرون آمده بود در حالى كه ظرف خاكروبه اى در دست داشت كه آورده بود تا مثلا مامورين شهردارى آن را ببرند امام از او پرسيد: صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟ كنيز از اين سوال تعجب كرد، گفت : معلوم است كه آزاد است . صاحب اين خانه بشر است كه يكى از رجال و شخصيتهاى معروف اين شهر است . اين چه سوالى است كه شما مى كنيد؟! حالا شايد سوال و جواب هاى ديگرى هم رد و بدل شده است كه اينها در تاريخ و حديث نوشته نشده است ولى اينقدر هست كه برگشتن اين كنيز طول كشيد وقتى كه به خانه برگشت ، صاحبخانه (بشر) از او پرسيد: چرا طول كشيد، چرا دم در معطل شدى ؟ گفت : يك آقايى آمد از اينجا رد بشود با اين نشانى و اين علائم . با من چنين گفتگو كرد، از من اين جور سوال كرد و اين جور جواب دادم ، در آن آخر كار به من گفت : بله معلوم است كه او بنده نيست و آزاد است ، اگر بنده مى بود كه اين سر و صداها اينجا بلند نبود: اين بزن و بكوب ها نبود: اين شرابخوارى ها نبود: اين عياشيها نبود. بشر تا اين جمله را شنيد و با علاماتى كه اين زن از آن مرد گفت و تعريف كرد. فهميد كه موسى بن جعفر بوده است . حالا وادار كردن به توبه و انقلاب درونى ايجاد كردن اين است . اينها ديگر از كارهاى انبياء و اولياء است . غير انبياء و اولياء قدرت چنين كارى را ندارند). اين مرد مهلت كفش بپا كردن هم پيدا نكرد با پاى برهنه دويد دم درب . پرسيد: از كدام طرف رفت ؟ گفت : از اين طرف دويد تا به امام رسيد. خودش را به دست و پاى امام انداخت و گفت : آقا! شما راست گفتيد، من بنده هستم ، ولى حس ‍ نمى كردم كه بنده هستم . از اين ساعت مى خواهم واقعا بنده باشم . آمده ام به دست شما توبه كنم . همان جا به دست امام توبه كرد و برگشت و تمام آن بساط را از ميان برد. و از آن پس هم ديگر كفش به پايش نكرد و در بازارها و خيابانهاى بغداد با پاى برهنه راه مى رفت و به او مى گفتند: بشر حافى يعنى بشر پابرهنه . گفتند: چرا با پاى برهنه راه مى روى ؟ گفت : چون آن توفيقى كه در خدمت امام موسى به جعفر نصيب من شد در حالى بود كه پايم برهنه بود. دلم نمى خواهد كه كفش به پايم كنم مى خواهم آن هياتى را كه در آن ، توفيق نصيب من شد براى هميشه حفظ كنم

توبه ابولبابه بنى قريظه خيانتى به اسلام و مسلمين كردند. رسول اكرم تصميم گرفت كه كار آنان را يكسره كند. آنها گفتند: ابولبابه را پيش ما بفرست . او با ما هم پيمان است . ما با او مشورت مى كنيم . پيغمبر اكرم فرمود: برو. او هم رفت . با او مشورت كردند ولى در اثر يك روابط خاصى كه با يهوديان داشت ، در مشورت منافع اسلام و مسلمين را رعايت نكرد. جمله اى گفت ، اشاره اى كرد كه آن جمله و آن اشاره به نفع يهوديان بود و به ضرر مسلمين . آمد بيرون و احساس كرد كه خيانت كرده است . حالا هيچ كس هم خبر ندارد قدم كه بر مى داشت و به طرف مدينه مى آمد، اين آتش در دلش شعله ورتر مى شد. به خانه آمد ولى نه براى ديدن زن و بچه ، بلكه يك ريسمان ، با خودش ‍ برداشت و رفت به مسجد پيغمبر. خودش را با ريسمان ، محكم به يك ستون بست و گفت : خدايا! تا توبه من قبول نشود، من خودم را از اين ستون باز نخواهم كرد. فقط براى خواندن نماز يا قضاى حاجت ، دخترش مى آمد و ريسمان را باز مى كرد. مقدار مختصرى هم غذا مى خورد. مشغول التماس ‍ و تضرع بود: خدايا! غلط كردم ، گناه كردم ، خدايا به اسلام و مسلمين خيانت كردم ، خدايا به پيغمبر تو خيانت كردم . خدايا تا توبه من قبول نشود من خودم را از اين ستون باز نخواهم كرد تا بميرم . گفتند: يا رسول الله ! ابولبابه چنين كرده است ، فرمود: اگر پيش من مى آمد و اقرار مى كرد، من در نزد خدا برايش استغفار مى كردم ولى او مستقيم رفت پيش خدا و خدا خودش به او رسيدگى مى كند. من نمى دانم دو شبانه روز طول كشيد يا بيشتر، پيغمبر اكرم در خانه ام سلمه بود كه به آن حضرت وحى شد كه توبه اين مرد قبول است . پيامبر فرمود:ام سلمه ! توبه ابولبابه قبول شد.ام سلمه گفت : يا رسول الله ! اجازه مى دهيد كه من اين بشارت را به او بدهم ؟ فرمود: مانعى ندارد. اتاقهاى خانه پيغمبر هر كدام دريچه اى به سوى مسجد داشت و آنها را دور تا دور مسجد ساخته بودند.ام سلمه سرش را از دريچه بيرون آورد و گفت : ابولبابه بشارتت بدهم كه خدا توبه تو را قبول كرد. اين حرف مثل توپ در مدينه صدا كرد كه خدا توبه ابولبابه را قبول كرد. مسلمين ريختند ريسمان را از او باز كنند. گفت : نه ، كسى باز نكند. من دلم مى خواهد كه پيغمبر اكرم با دست مبارك خودشان مرا باز كنند. گفتند: يا رسول الله ! ابولبابه خواهشش اين است كه شما بياييد با دست مبارك خودتان او را باز كنيد. پيامبر آمد و باز كرد. (توبه حقيقى يعنى اين ). فرمود: ابولبابه توبه تو قبول شد. آنچنان پاك شدى كه مصداق ان الله يحب التوابين و يحب المتطهرين[62]  شدى . الان تو حالت آن بچه اى را دارى كه از مادر متولد ميشود. ديگر لكه اى از گناه در وجود تو وجود ندارد. (كسانى كه به مدينه مشرف شده اند مى دانند كه در روى يكى از ستونهاى مسجد النبى نوشته شده است : اسطوانة التوبة يا: اسطوانة ابى لبابة . اين همان ستون است كه البته آن موقع چوبى بوده ولى محل ستونها تغيير نكرده است . اين همان استوانه اى است كه پيغمبر اكرم با دست مبارك خودشان ابولبابه را از آن باز كردند

 

توبه زهير بن القين 

ديشب داستان توبه حر بن يزيد رياحى را براى شما عرض كردم . مرد ديگرى است از اصحاب حسين بن على به نام زهير بن القين . او هم از آن توابين است ولى به شكل ديگرى عثمانى بود يعنى از شيعيان عثمان بود، از كسانى بود كه معتقد بود عثمان مظلوم كشته شده است و فكر مى كرد كه - العياذ بالله - على عليه السلام در اين فتنه ها دخالتى داشته است . با حضرت على خوب نبود. او از مكه به عراق بر مى گشت . اباعبدالله هم كه مى آمدند ترديد داشت كه با ايشان روبرو بشود يا نه . چون در عين حال مردى بود كه در عمق دلش مومن بود و مى دانست كه حسين فرزند پيغمبر است و چه حقى بر اين امت دارد مى ترسيد روبرو بشود و بعد امام از او تقاضايى كند و او هم آن را برنياورد و اين كار بدى است در يكى از منازل بين راه اجبارا با امام در يك جا فرود آمد، يعنى بر سر يك آب يا بر سر يك چاه فرود آمدند. امام شخصى را دنبال زهير فرستاد كه بگوييد بيايد. وقتى كه رفتند دنبال زهير، اتفاقا او با كسان و اعوان و اهل قبيله اش (او رئيس قبيله بود) در خيمه اى مشغول ناهار خوردن بود. تا فرستاده اباعبدالله آمد و گفت : يا زهير! اجب الحسين يا اجب اباعبدالله الحسين زهير رنگ از صورتش پريد و با خود گفت : آنچه كه من نمى خواستم شد نوشته اند دستش در سفره همان طور كه بود ماند، هم خودش و هم كسانش ، چون همه ناراحت شدند نه مى توانست بگويد مى آيم و نه مى توانست بگويد نمى آيم . نوشته اند: كانه على رؤ وسهم الطير زن صالحه مومنه اى داشت . متوجه قضيه شد كه زهير در جواب نماينده اباعبدالله سكوت كرده . آمد جلو و با يك ملامت عجيبى فرياد زد: زهير! خجالت نمى كشى ؟! پسر پيغمبر، فرزند زهرا تو را خواسته است . تو بايد افتخار كنى كه بروى ، ترديد دارى ؟ بلند شو! زهير بلند شود و رفت ولى با كراهت . من نمى دانم - يعنى در تاريخ نوشته نشده است و شايد هيچ كس نداند - كه در آن مدتى كه اباعبدالله با زهير ملاقات كرد، ميان آنها چه گذشت و چه گفت و چه شنيد ولى آنچه مسلم است اين است كه چهره زهير بعد از برگشتن غير از چهره زهير در وقت رفتن بود. وقتى مى رفت ، چهره اش گرفته و دژم داشت ولى وقتى كه بيرون آمد چهره اش خندان و خوشحال و شاد بود. چه انقلابى حسين در وجود او ايجاد كرد، من نمى دانم . چه چيز را به يادش آورد، من نمى دانم . ولى همين قدر مى دانم كه انقلاب مقدس در وجود زهير صورت گرفت . آمد، معطل نشد، ديدند دارد وصيت مى كند: اموالم ، ثروتم را چنين كنيد، بچه هايم را چنان . راجع به زنش وصيت كرد كه او را ببريد به خانه پدرش برسانيد، يك وصيت تمام . خودش را مجهز و آماده كرد و گفت : من رفتم . همه فهميدند كه ديگر كار زهير تمام است . مى گويند وقتى كه خواست برود، زن او آمد، دامنش را گرفت و گفت : زهير! تو رفتى و به يك مقام رفيعى نايل شدى ، جد حسين از تو شفاعت خواهد كرد، من امروز دامن تو را مى گيرم كه در قيامت جد حسين ، مادر حسين از من شفاعت كند. بعد ديگر زهير از اصحاب صف مقدم كربلا شد. وضع عجيبى بود. زن زهير نگران است كه قضيه به كجا مى انجامد. تا به او خبر رسيد كه حسين و اصحابش همه شهيد شدند و زهير هم شهيد شد. پيش خود فكر كرد كه لابد ديگران همه كفن دارند ولى زهير كفن ندارد و كسى را هم ندارد. كفنى را به وسيله يك غلام فرستاد، گفت : برو بدن زهير را كفن كن . ولى وقتى كه آن غلام آمد، وضعى را ديد كه شرم و حيا كرد كه بدن زهير را كفن كن چون ديد بدن آقاى زهير هم كفن ندارد.

 

آيه اى در قرآن كريم هست كه اين آيه عذر افرادى را كه به اصطلاح امروز به جبر محيط متمسك مى شوند، مثل اغلب ما مردم امروز، (نمى پذيرد) امروز مساله جبر محيط براى بسيارى از مردم يك عذر شده است : آقا تو چرا اين جور هستى ؟ يا مثلا خانم ! تو چرا لخت بيرون مى آيى ؟ مى گويد: ديگر محيط است ، محيط اينچنين اقتضا مى كند به آن ديگرى مى گويند: تو چرا در مجالسى كه شركت در آن مجالس حرام است شركت مى كنى ؟ نشستن بر سر سفره اى كه در آن شراب نوشيده بشود، ولو براى خوردن نان حلال ، حرام است . چرا در چنين مجلسى شركت مى كنى ؟ مى گويد: اوضاع و شرايط اينجا اين چنين اقتضا مى كند، چه كنيم ، محيط فاسد است . چرا بچه هايت مى روند فيلمهاى خطرناك مى بينند؟ مى گويد: خوب ديگر، محيط است ، مگر مى شود جلويش را گرفت ؟! چرا به مسجد نمى روند؟ محيط فاسد است ! مساله جبر محيط براى عده اى يك عذر شده است .از نظر اسلام اين عذر به هيچ وجه مسموع نيست . محيط فاسد است ، محيط اجازه نمى داد، در اين محيط بهتر از اين نمى شد عمل كرد، از نظر اسلام عذر غير مسموع است . يعنى ما در درجه اول وظيفه داريم محيط خودمان را براى يك زندگى اسلامى مساعد كنيم ولى اگر محيطى كه در آن هستيم به شكلى است كه ما قادر نيستيم آن را به شكل يك محيط اسلامى و جو خودمان را به شكل يك محيط اسلامى و جو خودمان را به شكل يك جو اسلامى در بياوريم ، و احساس كنيم كه در اين جو و محيط، ايمان خودمان ، ايمان زنمان ، ايمان ايمان بچه هايمان ، نسل آينده مان از بين مى رود، اسلام مى گويد محيط را رها كن . (رها كن ) محيط هم لزومى ندارد كه معنايش اين باشد كه انسان شهرى را رها كند به شهر ديگر برود يا كشورى را رها كند به كشور ديگر برود، بكلى در مورد محله ها هم صدق مى كند. در شهرهاى بزرگ مانند تهران ، نسبت به محله ها صدق مى كند ؛ يعنى يك محله مى تواند اسلامى باشد، جوش مى تواند جو اسلامى باشد و بچه انسان كه در آن محل بزرگ مى شود، تا حدى با آداب و تعاليم و تربيت اسلامى بزرگ مى شود. اگر ما محله را عوض كنيم ، منطقه را عوض كنيم برويم به منطقه ديگرى ، جو عوض مى شود. مثلا در بازاريها شايد اين مطلب بيشتر از ديگران صدق كند ؛ در يك محيط اسلامى زندگى مى كنند، مثلا وسط شهر، جنوب شهر، البته غير از جنوب شهر هم بسيارى از محلات جو اسلامى دارد، ولى هست در اين شهر محله ها و كوچه ها و جوهايى كه واقعا اگر انسان زن و بچه اش را به آنجا ببرد، آن همسايه هايى كه بر آنجا احاطه پيدا كرده اند، آن نبودن مسجد در آنجا، اينكه در آنجا چشم زن و بچه به يك زن و مردى كه شعائر اسلامى را رعايت كنند هرگز نمى افتد، مسجدى وجود ندارد، جلسه وعظى وجود ندارد، اسم خدايى شنيده نمى شود، اسلامى شنيده نمى شود، برعكس به هر خانه كه نگاه مى كنى ، صبح يك انسان بيرون مى آيد در حالى كه يك سگ هم دارد او را بدرقه مى كند. در اتومبيلش هم يك سگ هست ، آوازى جز آواز موسيقى و لهو و لعب در آنجا شنيده نمى شود، به انسانى جز انسانهايى كه هيچ علامتى از اسلام ندارند انسان برخورد نمى كند، (اين امور بر آنها تاثير مى گذارند). البته ممكن است در خود آن پدر و مادر چون در جوها و فضاهاى اسلامى بزرگ شده اند تاثيرى نكند ؛ آنها اگر بيست سال هم آنجا بمانند تغييرى نمى كنند يا چندان تغييرى نمى كنند، ولى بچه اى كه از دو سالگى چشم باز مى كند چنين محيطى را مى بيند، به طور قطع و يقين ديگر به صورت يك بچه مسلمان بيرون نخواهد آمد. اينجا تكليف چيست ؟افرادى كه به چنين محله ها مى روند، اولين وظيفه اى كه دارند اين است كه اين محيط را تبديل كنند به محيط اسلامى . وقتى مى رويد آنجا و مى بينيد در اطراف آنجا مسجدى وجود ندارد، كوشش كنيد مسجد به وجود بياوريد. مسجد تنها هم كارى نمى كند، اينكه مسجدى و نماز جماعتى باشد و هر ديگرى نباشد كارى نمى كند ؛ مسجد باشد، جلسه باشد، وعظ باشد، قرائت قرآن باشد، تبليغ اسلام باشد. اگر چنين كارهايى صورت بگيرد، نه تنها انسان (با هجرت خود) تخلفى نكرده است بلكه سبب تبليغ و ترويج اسلام شده است . در قديم الايام اين حرفها نبود، شهرها كوچك بود ؛ همه شهر يك حكم را داشت ، آن سر شهر و اين سر شهر يك حكم را داشت . اما در شهرهاى بزرگى مثل تهران هر محله اش يك حكم مخصوص به خود دارد.
قرآن در اين زمينه (هجرت ) مى فرمايد: ان الذين توفهم الملائكة ظالمى انفسهم قالوا فيم كنتم قالوا كنا مستضعفين فى الارض قالوا الم تكن ارض الله واسعة فتها جروانها[63]. گروهى هستند كه وقتى فرشتگان الهى براى قبض روح اينها مى آيند، وضع اين را و به اصطلاح امروز پرونده اينها را خيلى خراب مى بينند. به اينها مى گويند: شما در چه وضعى بسر مى بريد؟ چرا اينچنين ؟ چرا اينقدر سياه و تاريك ؟! آنها از اين عذرهايى كه در دنيا براى انسانها ذكر مى كنند و به خيال خودشان عذر است مى آورند: كنا مستضعفين فى الارض ما يك مردم بيچاره دست نارسى بوديم ، در يك گوشه زمين افتاده بوديم . ما كه دستمان به علم نمى رسيد، به عالم نمى رسيد، به معلم نمى رسيد. ما چه مى دانستيم اسلام چيست ، حقيقت چيست . كسى به ما چيزى نمى گفت . ما يك جايى بوديم كه دستمان به چيزى نمى رسيد، محيط ما فاسد بود، مساعد نبود. آيا فرشتگان اين عذر را قبول مى كنند و مى گويند بسيار خوب ، پس شما معذوريد، خدا هم شما را عذاب نخواهد كرد؟ آيا مى گويند اينكه محيط شما فاسد بوده تقصير شما نبوده ؟ نه ، به آنها مى گويند قالوا الم تكن ارض الله واسعة فتها جروا فيها آيا زمين خدا فراخ نبود؟ شما را بسته بودند به همين سرزمين فاسد و همين محيط فاسد؟ آيا همه جاى دنيا مانند همين محيط شما بود؟ يا بود در دنيا جايى كه اگر شما به آنجا هجرت و مسافرت و كوچ مى كرديد، محيط صددرصد مساعد بود؟ چرا اين كار را نكرديد؟ الم تكن ارض الله واسعة فتها جروا فيها آيا زمين خدا فراخ نبود؟ آيا نمى توانستيد هجرت كنيد؟ اين محيط فاسد، محيط ديگر! چرا به محيط ديگر نرفتيد؟
اين است كه در اسلام به طور كلى هجرت كردن يعنى خانه و لانه و زندگى را رها كردن ، وطن را رها كردن و به جايى رفتن كه در آنجا رفتن كه در آنجا ايمان نجات پيدا كند، يك مساله اساسى است و حكمش هم براى هميشه باقى است ؛ منسوخ نشده و اختصاص به مهاجرين صدر اول ندارد.

 

هجرت از گناهان از هجرت و همچنين از جهاد، تعبير و تفسير ديگرى هم شده است و آن اينكه از هجرت تعبير به هجرت از گناهان مى شود: المهاجر من هجر السيئات[64]  مهاجر كسى است كه از گناهان هجرت كند و دورى گزيند. آيا اين تعبير و تفسير درست است يا نه ؟ مثلا كسى كه به گناهى آلوده است اگر از آن گناه دست شست ، كناره گيرى كرد و دور شد، نوعى مهاجر است چون از گناه دورى جسته است . با اين منطق همه توبه كاران دنيا مهاجر هستند چون يكمرتبه گناه و سيئه را كنار گذاشته  از آن هجرت كرده اند، نظير فضيل بن عياض و بشر حافى.

فضيل بن عياض مردى است كه در ابتدا دزد بود. بعد تحولى در او پيدا شد، تمام گناهان را كنار گذاشت ، توبه واقعى كرد و بعدها يكى از بزرگان شد نه فقط مرد باتقوايى شد، بلكه معلم و مربى عده ديگرى شد، در حالى كه قبلا يك دزد سر گردنه گيرى بود كه مردم از بيم او راحتى نداشتند. يك شب از ديوارى بالا مى رود روى ديوار مى نشيند و مى خواهد از آن پايين بيايد. اتفاقا مرد عابد و زاهدى شب زنده دارى مى كرد، نماز شب مى خواند، دعا مى خواند، قرآن مى خواند و صداى حزين قرآن خواندنش ‍ به گوش مى رسيد. ناگهان صداى قرآن خوان را شنيد كه اتفاقا به اين آيه رسيد بود: الم يان للذين آمنوا ان تخشع قلوبهم لذكر الله [65] آيا وقت آن نرسيده است كه مدعيان ايمان ، قلبشان براى ياد خدا نرم و آرام شود؟ يعنى تا كى قساوت قلب ، تا كى تجرى و عصيان ، تا كى پشت به خدا كردن ؟ آيا وقت روبرگرداندن ، روكردن به سوى خدا نيست ؟ آيا وقت جدا شدن از گناهان نيست ؟ اين مرد كه اين جمله را روى ديوار شنيد، گويى به خود او وحى شد، گويى مخاطب شخص اوست ، همان جا گفت : خدايا! آرى ، وقتش رسيده است ، الان هم وقت آن است . از ديوار پايين آمد و بعد از آن دزدى ، شراب ، قمار، و هر چه را كه احيانا مبتلا به آن بود كنار گذاشت . از همه هجرت كرد و دورى گزيد. تا حدى كه براى او مقدور بود، اموال مردم را به صاحبانشان پس داد يا لااقل استرضاء كرد، حقوق الهى را ادا كرد، جبران مافات كرد، پس اين هم مهاجر است يعنى از سيئات و گناهان دورى گزيد.
در زمان امام موسى كاظم عليه السلام مردى در بغداد بود به نام بشر؛ از رجال و اعيان و عياشان بغداد بود. يك روز حضرت موسى بن جعفر (سلام الله عليه ) از جلوى درب خانه اين مرد مى گذشت . اتفاقا كنيزى از خانه بيرون آمده بود براى اينكه زباله هاى خانه را بيرون بريزد. در همان حال صداى تار از خانه بلند بود. معلوم بود كه ميخوارگان در آنجا مشغول ميخوارگى و خوانندگان و آوازخوانان مشغول آواز خوانى هستند. امام از آن كنيز به طعن و استهزاء پرسيد: اين خانه ، خانه كيست ؟ آيا صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟ كنيز تعجب كرد، گفت : آيا نمى دانى ؟ خانه بشر، يكى از رجال و اعيان است . او مى تواند بنده باشد؟! معلوم است كه آزاد است . فرمود آزاد است كه اين سرو صداها از خانه اش بيرون مى آيد؛ اگر بنده بود كه اوضاع اين طور نبود. امام اين جمله را فرمود و رفت . اتفاقا بشر منتظر بود كه اين كنيز برگردد. چون او دير برگشت ، از او پرسيد: چرا دير آمدى ؟ گفت : مردى كه علائم صالحان و متقيان در سيمايش بود و آثار زهد تقوا و عبادت از او پيدا بود، از جلوى درب خانه عبور مى كرد، چشمش كه به من افتاد سؤالى كرد، من هم به او جواب دادم ، گفت : جه سوالى كرد؟ گفت او پرسيد صاحب اين خانه آزاد است يا بنده ؟ من هم گفتم آزاد است . او چه گفت ! او هم گفت : بله كه آزاد است ، اگر آزاد نبود كه اين طور نبود! همين كلمه ، اين مرد را تكان داد. و گفت : كجا رفت ؟ كنيز گفت : از اين طرف رفت . بشر مجال اينكه كفش به پا كند پيدا نكرد؛ پاى برهنه دويد و خود احساس كرد كه اين مرد بايد امام موسى كاظم (سلام الله عليه ) باشد. خود را خدمت امام رساند و به دست و پاى ايشان افتاد و گفت : آقا! از اين ساعت مى خواهم بنده باشم ؛ بنده خدا باشم . اين آزادى ، آزادى شهوت است و اسارت انسانيت . من چنين آزادى اى را كه آزادى شهوت باشد، آزادى دامن باشد، آزادى تخيل باشد، آزادى جاه و مقام باشد و آن كه اسير است عقل و فطرت من باشد، نمى خواهم . مى خواهم از اين ساعت بنده خدا و از غير خدا آزاد باشم . همان لحظه به دست امام توبه كرد؛ يعنى در همان لحظه از گناهان دورى جست ، كناره گيرى كرد، تمام وسايل گناه را بدور ريخت و به گناهان پشت و به طاعت رو كرد المهاجر من هجر السيئات ) پس اين هم مردى است مهاجر، چون از گناهان هجرت كرد.


جهاد با نفس  مانند همين تعبير در باب جهاد است : (المجاهد من جاهد نفسه ) مجاهد كسى است كه با نفس خود جهاد كند. مجاهد كسى است كه در مبارزه درونى كه هميشه در همه انسانها وجود دارد (از يك طرف نفس و از يك طرف ديگر عقل ) بتواند با نفس اماره خود، با هواهاى نفسانى خود مبارزه كند. اميرالمومنين مى فرمايد: اشجع الناس من غلب هواه شجاعترين مردم كسى است كه بر هواى نفس خود پيروز شود. شجاعت اساسى آن است.
يك روز رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مدينه عبور مى كرد. جوانان مسلمان را ديد كه سنگى را به عنوان وزنه بردارى بلند مى كنند، زور آزمايى مى كنند براى اينكه ببينند چه كسى وزنه را بهتر بلند مى كند. رسول خدا همان جا بهره بردارى كرد، فرمود: آيا مى خواهيد من قاضى و داور شما باشم . داورى كنم كه قويترين شما كداميك از شماست ؟ همه گفتند: بله يا رسول الله ، چه داورى از شما بهتر! فرمود: احتياج ندارد كه اين سنگ را بلند كنيد تا من بگويم چه كسى از همه قويتر است ، از همه شما قويتر آن كسى است كه وقتى به گناهى ميل و هوس شديد پيدا مى كند، بتواند جلوى هواى نفس خود را بگيرد. قويترين شما كسى است كه هواى نفس ، او را وادار به معصيت نكند. مجاهد كسى است كه با نفس خود مبارزه كند. شجاع آن كسى است كه از عهده نفس خويش برآيد.داستان معروفى درباره پورياى ولى - كه يكى از پهلوانان دنياست و ورزشكاران هم او را مظهر فتوت و مردانگى و عرفان مى دانند و مرد عارف پيشه اى بوده[66]  نقل مى كنند كه يك روز به كشورى سفر مى كند تا با پهلوان درجه اول آنجا در روز معين مسابقه پهلوانى بدهد در حالى كه پشت همه پهلوانان را به خاك رسانده بود. در شب جمعه به پيرزنى بر مى خورد كه حلوا خير مى كند و از مردم هم التماس دعا دارد. پيرزن پورياى ولى را نمى شناخت ؛ جلو آمد و به او حلوا داد و گفت : حاجتى دارم ، براى من دعا كن . گفت چه حاجتى ؟ پيرزن گفت : پسر من قهرمان كشور است و قهرمان ديگرى از خارج آمده و قرار است در همين روزها با پسرم مسابقه دهد. تمام زندگى ما با همين حقوق قهرمانى پسرم اداره مى شود. اگر پسر من زمين بخورد آبروى او كه رفته است هيچ ، تمام زندگى ما تباه مى شود و من پيرزن هم از بين مى روم پورياى ولى گفت : مطمئن باش . من دعا مى كنم . اين مرد فكر كرد كه فردا چه كنم ؟ آيا اگر قويتر از آن پهلوان بودم ، او را به زمين بزنم يا نه ؟ به اينجا رسيد كه قهرمان كسى است كه با هواى نفس خود مبارزه كند. روز موعود با طرف مقابل كشتى گرفت . خود را بسيار قوى يافت و او را بسيار ضعيف ، به طورى كه مى توانست فورا پشت او را خاك برساند. ولى براى اينكه كه كسى نفهمد، مدتى با او هماوردى كرد و بعد هم طورى خودش را سست كرد كه حريف ، او را به زمين زد و روى سينه اش نشست . نوشته اند در همان وقت احساس كرد كه گويى خداى متعال قلبش را باز كرد، گويى ملكوت را با قلب خود مى بيند، چرا؟ براى اينكه يك لحظه جهاد با نفس كرد. بعد همين مرد از اولياء الله شد، چرا؟ چون الجهاد من جاهد نفسه چون اشجع الناس من غلب هواه ، چون قهرمانى اى به خرج داد بالاتر از همه قهرمانيهاى ديگر و همان طور كه پيغمبر اكرم فرمود: زورمند و قوى آن كسى نيست كه وزنه را بلند كند. بلكه آن كسى است كه در ميدان مبارزه با نفس اماره پيروز شود.

بالاتر از اين ، داستان على عليه السلام با عمرو بن عبدود است ، قهرمانى كه به او فارس يليل مى گفتند، كسى كه يك تنه با هزار نفر برابرى مى كرد. در جنگ خندق ، مسلمين يك طرف و دشمن در طرف ديگر از خندق بودند به طورى كه دشمن نمى توانست از آن عبور كند. چند نفر از كفار كه يكى از آنها عمرو بن عبدود بود، خود را به هر طريقى شده به اين طرف خندق مى رسانند. اسب خود را جولان مى دهد و فرياد مى كشد: هل من مبارزه ؟ مسلمانان كه سابقه اين مرد را مى دانستند، احدى جرات نمى كند پا به ميدان بگذارد چون مى دانستند رفتن همان و كشته شدن همان ، رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: چه كسى به ميدان اين مرد مى رود؟ احدى از جا تكان نمى خورد جز جوانى بيست و چند ساله كه على عليه السلام بود، فرمود: يا رسول الله ! من ، فرمود: نه ، بنشين ، بار ديگر اين مرد فرياد كشيد: هل من مبارزه ؟ احدى جز على عليه السلام از جا تكان نخورد. پيغمبر فرمود: على جان فعلا بنشين . دفعه سوم يا چهارم كه مبارزه طلبيد، عمر بن خطاب براى اينكه عذر مسلمانان را بخواهد گفت : يا رسول الله ! اگر كسى جواب نمى گويد عذرش خواسته است . اين شخص غولى نيست كه كسى بتواند با او برابرى كند. يك وقت در سفرى ، دزد به قافله ما حمله كرد، او يك كره شتر را به عنوان سپر روى دستش بلند كرد. يا اين غول كه يك انسان نمى تواند بجنگد. بالاخره على عليه السلام مى آيد و چنين قهرمانى را به خاك مى افكند. يعنى بزرگترين قهرمانيها، و روى سينه او مى نشيند، سر اين قهرمان را از بدن جدا كند.

او خدو انداخت بر روى على                                             افتخار هر نبى و هر ولى

 

 

از شدت عصبانيتى كه داشت ، آب دهان به صورت مبارك على عليه السلام انداخت . على عليه السلام از روى سينه او بلند مى شود. مدتى قدم مى زند، بعد مى آيد مى نشيند. عمرو بن عبدود مى گويد: چرا رفتى و چرا آمدى ؟ مى فرمايد: تو به صورت من آب انداختى ، احساسى كردم كه ناراحت و عصبانى شدم ترسيدم در حالى كه دارم سر تو را از بدن جدا مى كنم عصبانيت من در كارم دخالت داشته باشد و آن هواى نفس است . من تيغ از پى حق مى زنم . نمى خواهم در كارم غير خدا دخالتى داشته باشد. اين را مى گويند قهرمان ، مجاهد و شجاع .

 

مهاجرت از عادات  انسان به يك چيزهايى عادت پيدا مى كند؛ عرف جامعه براى او يك اصل مى شود و يك عادت جسمى يا روحى براى او پيدا مى شود. عادت مثل عادت سيگار كشيدن . خيلى از افراد كه سيگار مى كشند، وقتى پزشك به آنها مى گويد: سيگار نكش ، جواب مى دهند: عادت كرده ام ، نمى توانم عادتم را ترك كنم ، ترك عادت موجب مرض است ! كه حرف مفت است . المهاجر من هجر السيئات . مرد آن است كه بتواند از آنچه كه به او چسبيده است جدا شود و هجرت كند. تو اگر از يك سيگار كشيدنى نتوانى هجرت كنى ، انسان نيستى

مرحوم آيت الله حجت (على الله مقامه ) يك سيگارى بود كه من واقعا هنوز نظير او را نديده ام ، گاهى سيگار از سيگار قطع نمى شد، گاهى هم كه قطع مى شد طولى نمى كشيد. ايشان اكثر اوقات سيگار مى كشيد. وقتى مريض شدند، براى معالجه به تهران آمدند و در تهران اطباء گفتند چون بيمارى ريوى هم داريد بايد سيگار را ترك كنيد، ايشان ابتدا به شوخى گفته بود: من اين سينه را براى سيگار مى خواهم ؛ اگر سيگار نباشد، سينه را مى خواهم چه كنم ؟ گفتند: به هر حال برايتان خطر دارد و واقعا مضر است . فرمود: مضر است ؟ گفتند: بله ، گفت : نمى كشم . يك نمى كشم كار را تمام كرد. يك عزم و يك تصميم ، اين مرا را به صورت يك مهاجر از يك عادت قرار داد. مى گويند مامون عادت به خاك خوردن داشت ، اطباء و ديگران را جمع كرد تا كارى كنند كه خاك خوردن را ترك كند. معجون دادند گفتند: چنين كن ، چنان كن و هر كس چيزى گفت ، فايده نبخشيد. روزى در اين زمينه صحبت مى كردند. ژنده پوشى كه دم در نشسته بود گفت : دواى اين درد نزد من است . پرسيدند: چيست ؟ گفت : عزمة من عزمات الملوك يك تصميم شاهان . به رگ غيرت مامون برخورد، گفت : راست مى گويد، و همان شد.
انسان نبايد اينقدر اسير عادات باشد. متاسفانه بايد عرض كنم كه عادات اجتماعى ، بيشتر در ميان خانمها رايج است تا آقايان ، مثلا رسم اين است كه در روز سوم و هفتم و چهلم ميت ، چنين و چنان كنند و يا در عروسى رسم اين است كه روى سر عروس قند بسايند و امثال اينها. مى گويند: رسم است ، چه مى شود كرد؟ مگر مى شود آن را زير پا گذاشت ؟! حال چه فلسفه اى دارد و چرا؟ جواب مى دهند: رسم است ديگر، رسم را كه نمى شود انجام نداد اين زبونى ، حقارت و بيچارگى . انسان نبايد اينقدر اسير عرفها باشد، آدم بايد تابع منطق باشد. البته مثل امروزيها هم نبايد اينقدر اسير عرفها باشد. آدم بايد تابع منطق باشد. البته مثل امروزيها نبايد بى جهت سنت شكن بود و گفت : من با هر چه سنت است مخالفم ! خير، من با هر چه سنت است مخالفم ! خير من با هر چه سنت است مخالفم نيستم ؛ با هر چيزى كه منطق دارد موافق و با هر چه كه منطق ندارد مخالفم . آن هم از آن طرف افتادن است

بنابراين اسلام هجرت را در زندگى انسانها يك اصل مى داند. معنايش ‍ چيست ؟ احيا و پرورش شخصيت انسان ، مبارزه با يكى از اساسى ترين عوامل زبونى و اسارت انسان : اى انسان ! اسير محيطى كه در آن متولد شده اى نباش . اسير خشت و گل نباش[67] . انسان بايد براى خود اين مقدار آزادى و حريت و استقلال قائل باشد كه نه خود را اسير و زبون منطقه و آب و گل كند و نه اسير و زبون عادات و عرفيان و اخلاق زشتى كه محيط به او تحميل كرده است باشد. المهاجر من هجر السيئات مهاجر كسى است كه بتواند از سيدات ، بديها، پليديها، زشتيها و صفات بد جدا شود. هجرت يعنى جدا شدن از زشتيهايى كه بر انسان احاطه پيدا كرده ، آزاد كردن خود را پليديهاى مادى و معنوى كه بر انسان احاطه پيدا كرده است . پس نتيجه مى گيريم كه هجرت ، خود يك عامل تربيتى است . برويم سراغ جهاد.

درگيرى با موانع جهاد يعنى درگيرى ، حتى در تعبير معنوى آن كه جهاد با نفس است . انسان با موانع و مشكلات روبرو مى شود. آيا انسان بايد هميشه اسير و زبون موانع باشد؟ نه ، همين طور كه انسان نبايد اسير و زبون موانع باشد؟ نه ، همين طور كه انسان نبايد اسير و زبون محيط خود باشد، اسير و زبون موانع نيز نبايد باشد: اى انسان ! تو براى اين آفريده شده اى كه به دست خود موانع را از سر راه خويش بردارى

قبل از عبارت و من يخرج من بيته مهاجرا الى الله و رسوله مى فرمايد: و من يهاجر فى سبيل الله يجد فى الارض مراغما كثيرا و سعة هجرت كنيد؛ هر كس هجرت كند، در روى زمين مراغمها و سعه ها خواهد ديد[68].
قرآن در اينجا تعبير عجيبى دارد. دو آيه قبل از و من يهاجر فى سبيل الله آيه مستضعفين است : ان الذين توفيهم الملائكة ظالمى انفسهم قالوا فيم كنتم قالوا كنا مستضعفين فى الارض قالو الم تكن ارض الله واسعة فتهاجر فيها[69] وقتى ملائكه عده اى را قبض روح مى كنند. مى بينند پرونده آنها بسيار تاريك و سياه و پليد است . مى پرسند: چرا اين طور است ؟ جواب مى دهند: ما عده اى مردم بيچاره بوديم ، در محيطى زندگى مى كرديم كه دستمان به جايى نمى رسيد، جبر محيط اجازه نمى داد، و از اين مهملات مى بافند. ملائكه مى گويند: اينها براى انسان عذر نيست . اينها عذر يك درخت است . درخت است كه نمى تواند از جاى خود حركت كند. اگر به درختى بگوييم : چرا در كنار خيابانهاى تهران پژمرده شده اى و صورت برگهايت مثل آدمهاى ترياكى اينقدر سياه شده است ؟ مى گويد: مگر اتوبوسهاى شركت واحد را نمى بينيد كه چقدر دود مى كنند؟ تقصير اين درخت چيست ؟ واقعا تقصير درخت چيست ؟ درخت كه نمى تواند جايش ‍ را عوض كند و مثلا به بيابان برود تا برگهايش سبز و خرم شوند! اين درخت ، اين موجود، ريشه هايش به زمين وصل است ، نمى تواند خود را جدا كند.
حتى حيوانات چنين اسارتى را ندارند. ما در ميان حيوانات ، مهاجر زياد داريم : كبوترهاى مهاجر، غير كبوترهاى مهاجر، پرستوها و خيلى از حيوانات ديگر. ماهيهاى دريا مهاجرت مى كنند، مهاجرت تابستانى و زمستانى دارند. پرستوها در تابستان كه هوا گرم مى شود، به مناطق سرد مى روند و يك مهاجرت چند فرسخى مى كنند و بالعكس .
بسيارى از ماهيها در فصلهاى مختلف از يك قسمت دريا به قسمت ديگر مهاجرت مى كنند به طورى كه منطقه اى را سياه مى كنند. حيوان خود را به خاك و گل و سنگ نمى بندد. در چنين صورتى ، انسان چنين عذرى براى خود مى آورد كه وقتى از او مى پرسند: فيم كنتم چرا اينقدر كثيفى ، چرا اينقدر پليد و آلوده هستى ؟ جواب مى دهد: محيط ما فاسد بود! اينهمه سينما، زن مينى ژوپ پوش ، دكان مشروب فروشى و... جبر محيط است ! مى گويند: اين مهملات چيست ؟ آيا نمى شد از اين محيط برويد دو قدم آنطرف تر، محيط بهتر؟ (قالوا الم تكن ارض الله واسعة فتهاجروا فيها) اينها مى گويند: ما در اينجا مرغم بوديم . مى خواهند بگويند ما مسلمان بوديم ، شهادتين را قبول داشتيم ولى زير دست و اسير و زبون بوديم ، محيط ما بد بود، هميشه دشمن بينى ما را به خاك مى ماليد. مى گويند: اينجا اين طور بوديد، و من يهاجر فى سبيل الله يجد فى الارض مراغما كثيرا وسعة هر كسى كه در راه خدا مهاجرت كند، به سرزمينى مى رسد كه آنجا سرزمين مراغمه است يعنى در آنجا با دشمن درگير مى شود؛ اگر يك دفعه دشمن بينى ات را به خاك ماليد، يك دفعه هم تو بينى دشمن را به خاك بمال ؛ يعنى درگيرى ، جهاد. و من يهاجر فى سبيل الله يجد فى الارض مراغما كثيرا وسعة و من يخرج من بيته مهاجرا الى الله و رسوله ثم يدركه الموت فقد وقع اجره على الله .

در تعبير معنوى مطلب هم همينطور است . بعضى عادت كرده اند كه وقتى راجع به مسائل اخلاقى به آنها تذكر داده مى شود، مى گويند: نمى شود، دروغ نگو! بالاخره انسان مجبور مى شود دروغ بگويد! به زن نامحرم نگاه نكن ! مگر مى شود آدم نگاه نكند؟ در جلسه اى گفتم : اين شعر خيام نفى انسان است ؛ افتخار نيست ، ننگ ادبيات ماست :

يارب تو جمال آن مه مهرانگيز                                           آراسته اى به سنبل عنبربيز

 

 

پس حكم همى كنى كه در وى منگر                                  اين حكم چنين بود كه كج دار و مريز

 

 

جبر است ، نمى توانم ! جبر نيست ، تو انسانيت انسان را نفى كردى ، مى گوييم : آقا در نماز حضور ذهن داشته باش . مى گويد: نمى شود! اگر نمى شد، نمى گفتند داشته باش . مراقبه ندارى ؛ اگر مراقبه كنى مى توانى در نماز حضور قلب داشته باشى . مراقبه كن ، خيال تو نيز در اختيارت قرار مى گيرد، يعنى خاطره ذهنى بدون اجازه تو ذهنت نمى آيد تا چه رسد به قسمتهاى ديگر.

حاكم انديشه ام محكوم نى                                            چون كه بنا حاكم آمد بر نبى 

 

 

 

جمله خلقان سخره انديشه اند                                       زين سبب خسته دل و غم پيشه اند

 

 

چرا انسان بايد مسخر باشد؟ خدا انسان را مسخر هيچ موجودى قرار نداده است ؛ آنچنان آزادى و حريتى به انسان داده كه اگر بخواهد، مى تواند خود را از همه چيز آزاد كند و بر همه چيز مسلط باشد ولى درگيرى مى خواهد، انسان با خود بايد درگيرى داشته باشد؛ با هواى نفس خود، با لذت پرستى و راحت طلبى خود درگيرى داشته باشد. مسلما اگر درگيرى نداشته باشد، محكوم است . امر داير است ميان يكى از اين دو: يا درگيرى با نفس اماره و برده كردن و در اطاعت خود در آوردن آن ، يا درگير نشدن و اسير و زبون آن گرديدن . النفس آن لم تشغله شغلتك خاصيت نفس اماره اين است كه اگر تو او را وادار و مطيع خود نكنى ، او تو را مشغول و مطيع خود خواهد ساخت

فلسفه زهد حضرت على و منطق او در فلسفه ترك دنياى خود چه بود؟ آزادى : من مغلوب باشم ؟ على عليه السلام همان طور كه نمى پسنديد در ميدان جنگ مغلوب عمرو بن عبدودها و مرحبها باشد، به طريق اولى و صد چندان بيشتر هرگز بر خود نمى پسنديد كه مغلوب يك ميل و هواى نفس باشد. روزى حضرت از كنار دكان قصابى مى گذشت . قصاب گفت : يا اميرالمؤ منين ! (ظاهرا در دوران خلافت ايشان بوده است ) گوشتهاى بسيار خوبى آورده ام ، اگر مى خواهيد ببريد. فرمود: الان پول ندارم گفت : من صبر مى كنم . حضرت فرمود: من به شكم مى گويم صبر كند. اگر من نمى توانستم به شكم خود بگويم كه صبر كند، از تو مى خواستم كه صبر كنى ! ولى من به شكم خود مى گويم كه صبر كند، همين داستان را سعدى به شعر درآوره ، منتها از زبان يك عارف مى گويد:«ولو سئت لا هتديت الطريق الى مصفى هذا العسل و لباب هذا القمح و نسائج هذا القز »

من اگر بخواهم بلدم نه اينكه عقل و شعورم نمى رسد؛ مى دانم كه چگونه مى توان عاليترين لباسها، عاليترين خوراكها، آنچه را كه سلاطين دنيا براى خودشان تهيه مى كنند تهيه كرد ولكن هيهات ان يغلبنى هواى معنى اين كار اين است كه من خود را در اسارت هواى نفس خود قرار دهم ؛ نمى كنم . خطاب به دنيا مى كند در تعبيرهاى بسيار زيبايى : اليك عنى يا دنيا فحبلك على غاربك يعنى برو گم شو، قد انسللت من مخالبك و افلت من حبائلك[70] (144) من در برابر تو آزادم ، تو چنگالهايت را به طرف من انداختى ولى من خود را از چنگالهاى تو رها كردم . تو دامهاى خود را در راه من گستردى ، ولى من خود را از اين دامها نجات دادم . من آزادم و در مقابل اين فلك و آنچه در زير قبه اين فلك است ، خود را اسير و ذليل و زبون هيچ موجودى نمى كنم . به اين مى گويند درگيرى واقعى ، جهاد با نفس .

اگر كسى روح بزرگ بشود، خواه ناخواه تن او به زحمت و رنج مى افتد. تنها آن تن ها و بدنهايى كه آسايشكامل و احيانا عمر دراز، خوابهاى بسيار راحت ، خوراكهاى بسيار لذيذ و اين گونه چيزها بهرمند مى شوند كه داراى روح هاى حقير و كوچكند، اما افرادى كه روح بزرگ دارند، همين بزرگى روح آنها سبب رنج تن آنها و احيانا كوتاهى عمر آنها مى شود، سبب بيماريهاى تن آنها مى شود. درباره اين مطلب مقدارى بحث كردم ، مخصوصا شعر متنبى را خواندم كه مى گويد:

اذا كانت النفوس كبارا                                                تعبت فى مرادها الاجسام

 

 

امشب مى خواهم بحثى درباره بزرگى و بزرگوارى روح بكنم و فرق ميان اين دو را ذكر نمايم كه بزرگى روح يك مطلب است و بزرگوارى روح مطلب عاليترى است ؛ يعنى هر بزرگى روح ، بزرگوارى نيست . هر بزرگوارى ، بزرگى هست اما هر بزرگى ، بزرگوارى نيست . حال توضيح مطلب مسلما همت بزرگ نشانه روح بزرگ است و همت كوچك نشانه روح كوچك است .

همت بلند دار كه مردان روزگار                               از همت بلند به جايى رسيده اند       

 

 

ديگرى مى گويد:

بلبل به باغ و جغد به ويرانه تاخته است                          هر كس به قدر همت خود خانه ساخته است  

 

 

و اين در هر مسيرى كه انسان قرار بگيرد صادق است .

سخنان على عليه السلام على عليه السلام به فرزندش امام مجتبى عليه السلام مى فرمايد:

 اكرم نفسك عن كل دنية و آن ساقتك الى الرغائب ، فانك لن تعتاض بما تبذل من نفسك عوضا

 پسر جانم ! روح خودت را گرامى بدار، بزرگوار بدار، برتر بدار از هر كار پستى . در مقابل هر پستى فكر كن كه روح من بالاتر از اين است كه به اين پستى آلوده بشود، گردى غبارى روى آن مى بينيد، خود به خود فورا دستمال را بر مى دارد و آن را تميز مى كند. اگر به او بگويى چرا اين كار را مى كنى ، مى گويد حيف چنين تابلوى نقاشى اى نيست كه چنين لكه سياهى در آن باشد؟!
حس مى كند كه اين تابلوى نقاشى آنقدر زيبا و عالى است كه حيف است يك لكه سياه در آن باشد، على عليه السلام مى گويد در روح خودت اين گونه احساس زيبايى كن ، احساس عظمت كن ، احساس شخصيت كن كه قطع نظر از هر مطمعى ، قطع نظر از هر خيالى ، قطع نظر از هر حاجت مادى ، اصلا خودت را بزرگتر از اين بدانى كه تن به پستى بدهى ، دروغ پيش ‍ مى آيد؟
دروغ پستى است ، دئانت است ؛ تو بزرگى ، بزرگوارى ، زيبايى ، تو انسانى ، مقام انسانيت بالاتر از اين است كه انسان حاجت خودش را از ديگرى به صورت التماس بخواهد، فرمود: التقلل و لا التوسل[71] . به كم بساز و دست پيش ديگرى دراز مكن .
مخصوصا در كلمات على عليه السلام در اين زمينه زياد است . على عليه السلام جمله عجيبى دارد، مى گويد: ما زنى غيور قط[72]  يعنى هرگز يك آدم با شرف زنا نمى كند، يك آدم غيرتمند هرگز زنا نمى كند اين قطع نظر از اين است كه زنا شرعا حرام است يا حرام نيست ، قطع نظر از اين است كه آيا خدا در قيامت يك آدم زنا كار را معاقب مى كند يا نمى كند. مى فرمايد يك آدم شريف ، يك آدم غيور، آدمى كه احساس عظمت مى كند، احساس شرافت در روح خودش مى كند، هرگز زنا نمى كند.

 

فالموت فى حياتكم مقهورين و الحياة فى موتكم قاهرين من خيال نمى كنم در همه خطابه هاى حماسى ، جمله اى كوتاه به اين رسايى و مهيجى وجود داشته باشد معنى زندگى چيست ؟ زندگى كه نان خوردن و آب نوشيدن نيست ، زندگى كه خوابيدن نيست ، زندگى كه راه رفتن نيست . اگر بميرد و پيروز باشيد، آن وقت زنده هستيد ولى اگر مغلوب دشمن باشيد و زنده باشيد، بدانيد كه مرده ايد.اين طور على عليه السلام روح عزت و كرامت را در اصحاب خود دميد.
در اين زمينه ها جمله هاى ديگرى از اميرالمؤ منين هست كه قسمتهايى از آنها را براى شما عرض مى كنم . به طور كلى اميرالمؤ منين تمام اخلاق دنيه را روى حساب پستى نفس مى گذارد، يعنى همه اخلاق رذيله را دنائت مى داند. مثلا در باب غيبت مى گويد: الغيبة جهد العاجز[73] بيچاره ها، ناتوانها، ضعيف همت ها، پست ها غيبت مى كنند، يك مرد، يك شجاع ، يك آدمى كه احساس كرامت و شرافت در روح خودش مى كند، اگر از كسى انتقادى دارد جلوى رويش مى گويد يا حداقل جلوى رويش سكوت مى كند، حالا اينكه بعضى مداحى و تملق مى كنند مطلب ديگرى است پست سر كه مى شود، شروع مى كنند به بدگويى و غيبت كردن ، مى گويد اين منهاى همت عاجزان است ، اراده ناتوانان است ، از پستى و دنائت است ، آدمى كه احساس شرافت مى كند، غيبت نمى كند.  همچنين مى فرمايد: ازرى بنفسه من استشعر الطمع و رضى بالذل من كشف ضره و هانت عليه نفسه من امر عليها لسانه[74]  

آن كسى كه طمع به ديگران را شعار خود قرار داده ، خودش را كوچك و حقير كرده است ، خودش را پست تر كرده است ، يعنى آدم كه احساس عظمت مى كند، محال است كه به ديگران طمع ببندد. و آن كسى كه رنج و ناراحتى خود را براى ديگران بازگو مى كند، بايد بداند كه تن به خوارى داده است . يك آدم شريف ، آدمى كه احساس انسانيت و عزت مى كند حتى حاضر نيست رنج خود را به ديگران بگويد، رنجش را تحمل مى كند و براى ديگران بيان نمى كند.
شخصى آمد خدمت امام صادق عليه السلام شروع كرد از تنگدستى خودش گفتن كه خيلى فقير شده ام ، خيلى ناچارم و درآمدم كفاف خرجم را نمى دهد، و چنين مى كنم و چنان .حضرت به يكى از كسانشان فرمود: برو فلان مقدار دينار تهيه كن و به او بده ، تا رفت بياورد، آن شخص گفت : آقا! من والله مقصودم اين نبود كه از شما چيزى بخواهم. فرمود: من هم نگفتم كه مقصود تو از اين حرفها اين بود كه از من چيزى مى خواهى ولى من يك نصيحت به تو مى كنم ؛ اين نصيحت از من به تو باشد كه هر بيچارگى و سختى و گرفتارى كه دارى براى مردم نقل نكن زيرا كوچك مى شوى . اسلام دوست ندارد مؤ من در نظر ديگران كوچك باشد؛ يعنى صورت خودت را با سيلى هم كه شده سرخ نگه دار، عزت خودت را حفظ كن . على هم مى گويد: و رضى بالذل من كشف ضره آن كسى كه درد خودش را، بيچارگى خودش را براى ديگران مى گويد آبرو و عزت خود را از بين مى برد. همه جا مى گويد: آقا! ما خيلی بيچاره هستيم ، اوضاع ما خيلى بد است ، اوضاعمان به قول امروزيها خيلى درام است ، چنين است و چنان ، اينها را نگو. آبرو از هر چيز عزيزتر است ، عزت مؤ من از هر چيز ديگرى گرامى تر است .
و هانت عليه نفسه من امر عليها لسانه آن كسى كه هواى نفس ‍ خودش را بر خودش غلبه مى دهد، آن كسى كه تابع شهوت خودش و هواپرست است بايد بداند كه اولين اهانت را به خودش كرده ، خودش را پست كرده است . شهوت پرستى نوعى پستى است . اصلا در منطق خودش ‍ على تمام رذايل اخلاقى در يك كلمه جمع مى شود و آن پست روح است . بزرگوار نبودن است ، و تمام فضايل اخلاقى را على در يك كلمه جمع مى كند، و آن بزرگوارى روح است . در روح خودتان احساس بزرگوارى كنيد، مى بينيد راستگو هستيد، مى بينيد امين هستيد، مى بينيد با استقامت هستيد. در روح خودتان احساس بزرگوارى كنيد، مى بينيد خويشتن دار هستيد، منيع الطبع هستيد، غيبت نمى كنيد، هيچ كار پستى نمى كنيد مثلا شراب نمى خوريد چون شراب خوردن مستى مى آورد و مستى ولو موقت باشدعقل را از انسان مى گيرد، و در نتيجه وزن بدن و سنگينى را از بدن مى گيرد. در يك مدت موقت هم اگر انسانيت از انسان سلب شود، تبديل به يك حيوان لايشعر مى شود.در جمله ديگر فرمود:

المنية و لا لدنية[75] من بنايم بر افراط نيست:  مرگ و نه پستى ؛ انسان بميرد و تن به پستى ندهد.

آينده روشن از نظر دين از نظر دين ، الذين يومنون بالغيب از نظر منطق خبرهايى كه از طريق دين گرفته ايم نه از روى اصول ظاهر، مى گوييم خيالمان از اين جهت كه بشريت بكلى نيست و نابود بشود راحت است . هر چه در گذشته بوده است مقدمه اى بوده براى آنچه كه در آينده پيش مى آيد. ما آينده اى پيش رو داريم كه در آن به تعبير اسلام عقلها كامل مى شود. حديث دارد كه خداوند نمى گويد امام زمان در آن دوره دست لطف خودش را بر سر بندگان مى گذارد حتى كملت عقولهم[76] و بشر عقل خودش را باز مى يابد و ديگر اين بى عقلى ها را خود به خود نمى كند. مى فرمايد: در آن دوره عمرها طولانى : و بهداشت مردم كاملتر مى شود، امنيت به طور كامل برقرار مى گردد، تصطلح فى ملكه السباع[77] درندگان با يكديگر صلح مى كنند كاسگين و جانسون[78]  هم با هم صلح مى كنند و يخرج الارض ‍ افلاذكبدها[79] زمين آنقدر منابع نيرو و ذخيره دارد كه الى ما شاء الله . تازه شما به كجاى آن پى برده ايد؟! مى گوييد چهار پنج ميليارد جمعيت زياد است ؟ نه ، بيش از اينها مى تواند در خود جا دهد. زمين حداكثر نيرويى را كه دارد، گنجهاى مدفونى را كه دارد در اختيار بشر مى گذارد. آسمان بركاتش را مى بارد.
وقتى كه ما روى الهام مذهبى ، روى اين چيزها مطالعه مى كنيم و دنياى به اصطلاح روشن امروز را مى نگريم ، مى بينيم مثل ما در اين دنيا نسبت به دنيايى كه دين به ما نويد مى دهد كه در انتظار ماست خواه كه ما شخصا به آن دوره برسم يا نرسيم مثل مردمى است كه دارند از يك تونل عبور مى كنند. تونل در ذات خودش تاريك است ولى چراغ مصنوعى در آن نصب كرده اند. تازه بايد از اين تونل بيرون بيايند. وقتى كه بيرون آمدند، به يك فضاى بسيار باز و بسيار روشن كه روشنى آن طبيعى است مى رسند؛ عدالت به معنى واقعى برقرار است ، امنيت به معنى واقعى برقرار است ، آزادى به معنى واقعى برقرار است ، توحيد به حقيقت خودش طلوع مى كند و ظاهر مى شود و دنيا را روشن مى كند. اعلموا آن االله الارض بعد موتها [80]قرآن مى گويد: بدانيد كه خدا همين زمين مرده را در هنگام بهار زنده مى كند. اين آيه را در احاديث ما اين طور تفسير شده است كه اين مطلب اختصاص به زمين خاكى ندارد، زمين اجتماع بشر هم چنين است . اگر شما ديدى كه روزى فساد جهانگير شد ظهر الفساد فى البر و البحر بما كسبت ايدى الناس[81] اگر تمام عالم مثل فصل زمستان مرد، مايوس نشويد، نگوييد دنيا را زمستان گرفت ، ديگر دوره بهار منقضى شد. خير، بهارى خواهد آمد.

انسان‌دوستى يكى اينكه آن خويى كه معيار انسانيت است محبت است ، انساندوستى است و مادر همه خويهاى خوب ديگر، محبت است . پس اگر كسى خلق و خوى اش بر اساس انساندوستى بود و انساندوست بود انسان است : به سرنوشت ديگران همان قدر انديشيدن كه به سرنوشت خود و بلكه به سرنوشت ديگران بيشتر از سرنوشت خود انديشيدن .در منطق دين اسم اين را ايثار مى گذرند. در كتابى نوشته بود: يك دستور كه در تمام اديان جهان يافت مى شود اين : براى ديگران همان را دوست بدار كه براى خود دوست مى دارى و براى ديگران همان را مپسند كه براى خود نمى پسندى . در احاديث ما به اين عبارت است: احبب لغيرك ما تحب لنفسك و اكره له ما تكره لها[82]  براى ديگران همان را بخواه كه براى خود مى خواهى و براى او همان را نپسند كه براى خود نمى پسندى ، اين منطق ، منطق محبت است . چنانكه مى دانيد در مكتب هندو هم در مكتب مسيحيت روى كلمه محبت زياد تكيه مى شود؛ مى گويند در همه موارد محبت كنيد. اصلا غير از محبت مساله ديگرى مطرح نيست . البته در اين دو مكتب يك انحرافى هست ؛ يعنى آنها مى گويند محبت ، ولى محبتى كه آنها مى گويند نوعى تخدير است . اين هم نظريه اى است و بعد بايد درباره آن صحبت كنيم كه آيا محبت به تنهايى براى معيار انسانيت بودن كافى است يا نه ؟
گفتيم در نظريه خلق و خوى ، اولين حرفى كه در معيار انسانيت مطرح است انساندوستى است . انسان اخلاقى يا انسان بالاتر، انسان فراتر، انسانى است كه انساندوست باشد. با اين معيار يك مقدار از مشكلاتمان حل مى شود، اگر از ما بپرسند؛ ابوذر را كه شما بر معاويه ترجيح مى دهيد تبراى چه ترجيح مى دهيد؟ ديديم با معيار اول يعنى ملاك برترى را دانش و آگاهى صرف دانستن ، اين ترجيح ما جور در نمى آيد ولى با معيار دوم يك مقدار اين مساله حل مى شود. مى گوييم : معاويه انسانى بود فقط در فكر خودش و براى خودش ، و انسانهاى ديگر را براى اشباع جاه طلبى هاى خود به زور استثمار كرده بود. پس او يك موجود خودخواه ، خود پسند و خود پرست بود. ولى ابوذر بر عكس ، با اينكه همه امكانات برايش فراهم بود و همين معاويه حاضر بود بهترين شرايط زندگى را براى او فراهم كند، به خاطر اينكه معاويه حقوق مردم را پايمال كرده بود و براى اينكه به سرنوشت ديگران مى انديشيد، با همه معاويه جبار مبارزه كرد تا آنجا كه جانش را بر سر اين كار گذاشت و در تبعيدگاه ربذه در غربت جان داد. پس اينكه ما ابوذر را انسان مى دانيم و معاويه را انسان نمى دانيم بلكه يك حيوان مى دانيم . به خاطر اين است كه معاويه فقط در فكر آخور خودش بود و ابوذر در فكر انسانهاى ديگر.

ما چرا على عليه السلام را يك انسان كامل مى دانيم ؟ براى اينكه درد اجتماع را حس مى كرده ، براى اينكه من او تبديل به ما شده بد، براى اينكه خود او خودى بود كه همه انسانها را جذب مى كرد. او به صورت يك فرد مجزا از انسانهاى ديگر نبود بلكه واقعا خودش را به منزله يك عنصر، يك انگشت ، يك عصب در يك بدن احساس مى كرد كه وقتى ناراحتى اى در يك جاى بدن پيدا مى شود، اين عضو ناآرام و بى قرار مى گردد. و اصلا اين تعبيرات مال خود اوست ؛ قبل از اينكه در قرن بيستم فلسفه هاى اومانيستى اين حرفها را بياورند على عليه السلام اينها را گفته است .وقتى كه خبردار مى شود كه عامل او (فرماندارى كه از ناحيه او منصوب است ) در يك مهمانى شركت كرده است ، نامه عتاب آميزى به او مى نويسد كه در نهج البلاغه هست . حال چه مهمانى اى بوده است ؟ آيا آن فرماندار در مهمانى اى شركت كرده بود كه در سر سفره آن مشروب بوده است ؟ نه در آنجا قمار بوده ؟ نه ، در آنجا مثلا زنهايى را آورده و رقصانده بودند؟ نه در آنجا كار حرام ديگر انجام داده بودند؟ نه پس چرا آن مهمانى مورد ملامت قرار مى گيرد و نامه تند نوشته مى شود؟ مى گويد: و ما ظننت انك تجيب الى طعام قوم عائلهم مجفو و غنيهم مدعو[83].  گناه فرماندارش اين بوده كه بر سر سفره اى شركت كرده است كه صرفا اشرافى بوده ، يعنى طبقه اغنيا در آنجا شركت داشته و فقرا محروم بوده اند، على عليه السلام مى گويد: من باور نمى كردم كه فرماندار من ، نماينده من پاى در مجلسى بگذارد كه صرفا از اشراف تشكيل شده است . بعد راجع به خود و زندگى خودش براى آن فرماندار شرح مى دهد. درباره خود مى گويد درد مردم را از درد خودش بيشتر احساس مى كرد؛ درد آنها سبب شده بود كه اساسا درد خود را احساس نكند. سخنان على عليه السلام نشان داده كه او واقعا دانا و دانشمند و حكيم بوده است . اما على را كه اينقدر ستايش ‍ مى كنيم نه فقط به خاطر اين است كه باب علم پيغمبر بوده كه پيامبر فرمود: انا مدينه العلم و على بابها[84] بيشر از اين جهت ستايش ‍ مى كنيم كه انسان بود، اين ركن از انسانيت را داشت كه به سرنوشت انسانهاى محروم مى انديشيد، غافل نبود، درد ديگران را احساس مى كرد، چنانكه ساير اركان انسانيت را هم داشت

 اراده 
مكتب ديگر مى گويد: معيار انسانيت اراده است ، اراده مسلط كننده انسان بر نفس خود. به عبارت ديگر معيار انسانيت ، تسلط انسان است بر خود، بر نفس خود، بر اعصاب خود، بر غرايز خود، بر شهوات خود، به طورى كه هر كارى از انسان صادر مى شود به حكم عقل و اراده باشد نه به حكم ميل . فرق است ميان ميل و اراده . ميل در انسان يك كشش و جاذبه است ، جنبه بيرونى دارد، يك رابطه اى است بين انسان و شى خارجى كه آن شى انسان را به سوى خودش مى كشد. يا مثلا تمايل جنسى يك جاذبه است ، يك ميل است كه انسان را به سوى خودش مى كشد. حتى خواب هم همين طور است ؛ خواب انسان را به سوى خودش مى كشاند، انسان به سوى آن حالتى كه نام خواب است كشيده مى شود. ميل به جاه و مقام ، شهوت جاه و مقام ، انسان را به سوى خودش مى كشاند و امثال اينها.

ولى اراده بيشتر جنبه درونى دارد. بر عكس ميل است ، انسان را از كششاميال آزاد مى كند يعنى اميال در اختيار انسان قرار ميدهد. هر طور كه اراده مى كند كار مى كند نه هر طور كه ميلش بكشد، تابع تصميم و فكر بودن غير از هر ميل بودن است ، نوعى تسلط بر اميال است . اگر توجه كرده باشيد علماى اخلاق ، اخلاقيون قديم ما بيشتر تكيه شان روى مساله اراده بوده است ، اراده حاكم بر ميلهاى انسان ، مى گفتند معيار و ميزان انسانيت ، اراده است . حيوان موجودى است تابع غريزه كه همان ميلها باشد ولى انسان موجودى است كه مى تواند به حكم اراده و به حكم اختيار از جبر غريزه آزاد باشد، مى تواند اراده كند كه بر هر اندازه كه انسان بر خودش مسلط نباشد، از انسانيت به دور است . درباره تسلط بر نفس اماره ، در اسلام تاكيد فراوان شده است .

ملاى رومى مى گويد:

وقت خشم و وقت شهوت مرد كو                                طالب مردى چنينم كو به كو

 

 

ما على عليه السلام را كه شير خدا مى دانيم ، مرد خدا مى دانيم ، چون در جبهه را همه مردتر بود: يكى جنبه بيرونى ، اجتماعى ميدانهاى مبارزه كه هر پهلوانى را به خاك مى افكند و از آن مهمتر جنبه درون خودش كه بر خودش ‍ مسلط بود؛ اراده اش بر هر ميلى ، بر هر شهوتى ، بر هر انديشه اى حاكم بود. اين داستان كه مولوى آن را در مثنوى آورده ، چقدر از نظر مردى و قوت اراده ، فوق العاده است ! چه تابلوى عالى و لطيفى است كه يك جوان بيست و پنج ساله ، دشمن بسيار نيرومند خودش را به خاك افكنده است ، مى رود روى سينه اش مى نشيند تا سرش را از بدن جدا كند، او به صورت على عليه السلام تف مى اندازد. طبعا على ناراحت مى شود موقتا از بريدن سر او صرف نظر مى كند. چند لحظه قدم مى زند، بعد بر مى گردد دشمن مى گويد: چرا رفتى ؟ مى گويد: براى اينكه اگر در آن حال سر تو را از بريده بودم ، به حكم خشم خودم بريده بودم نه براى انجام وظيفه ام و در راه هدفم و در راه خدا اينقدر آدم بر خودش ، بر اعصاب خودش ، بر خشم خودش ، بر رضاى خودش مسلط باشد!
اين هم يك نظر و يك معيار انسانيت است . يكى دو معيار ديگر هم براى شما عرض كنم و به عرايض خودم خاتمه بدهم :

 آزادى 
معيار ديگر براى انسانيت انسان ، آزادى است . يعنى چه ؟ يعنى انسان آن اندازه انسان است كه هيچ جبرى را تحمل نكند، محكوم و اسير هيچ قدرتى نباشد، همه چيز را خودش آزادانه انتخاب كند. مى دانيد كه در مكتبهاى جديد روى آزادى به عنوان معيارى از معيارهاى انسانى ، بيشتر تكيه مى شود؛ يعنى به هر اندازه كه فرد بتواند آزاد زيست كند، به همان اندازه انسان است . پس آزادى معيار انسانيت است . اين نظريه چطور است ؟ آيا اين نظريه درست است يا نه ؟ اين نظريه هم مثل نظريات پيش ، هم درست است و هم نادرست ! يعنى به عنوان جزئى از انسانيت انسان ، درست است ولى به عنوان جزئى از انسانيت انسان ، درست است ولى به عنوان اينكه تمام معيار انسانيت باشد، درست نيست ، از نظر اسلام همان طور كه محبت انسانها نسبت به يكديگر تشويق و ترغيب و تقديس و به آن دعوت شده است و همان طور كه تسلط انسان بر نفس خود تقديس و به آن دعوت شده است ، حريت آزادى هم تقديس شده است

اسلام عجيب است ! در همه اين موارد حرفش را گفته است . در نهج البلاغه در وصيتنامه اى كه على عليه السلام به فرزندش امام حسن عليه السلام نوشته اند، آمده است : اكرم نفسك عن كل دنية خودت را، جان خويش ‍ را از هر كار پستى برتر بدار؛ تن به كار پست مده كه جان تو بالاتر از كارهاى پست است . فانك لن تعتاض مما تبذل من نفسك عوضا به جاى آنچه كه از جان خودت در مقابل شهوات مى پردازى ، چيزى دريافت نمى كنى . آنچه كه از شرف خودت ، از جان خويش در ازاى يك ميل و شهوت مى پردازى ، چيزى دريافت نمى كنى . آنچه كه از جان خويش در ازاى يك ميل و شهوت مى پردازى ، عوض ندارد، تا آنجا كه مى فرمايد: و لا تكن عبد غيرك و قد جعلك الله حرا[85]  هرگز خودت را بنده ديگرى مساز كه خدا تو را آزاد آفريده است . نمى خواهد بگويد كه خدا تنها تو كه پسر من را كه امام حسن هستى ، آزاد آفريده است بلكه تو به عنوان يك انسان را مى گويد: چون مساله خلقت است . اين هم - كه معيار انسانيت آزادى است - نظريه اى است ، چنانكه در مكتب اگزيستانسياليسم در مورد معيار انسانيت ، بيشتر روى مساله آزادى تكيه شده است .

مفهوم كلمه انسانيت همواره با نوعى قدس و تعالى همراه بوده است ، چنانكه شؤ ون خاص فوق حيوان انسان نظير دانش ، عدالت ، آزادى و وجدان اخلاقى به عنوان مقدسات شناخته مى شوند. پس انسان و انسانيت اجمالا به عنوان يك امر مقدس شناخته شده و مى شود؛ يعنى با آنكه درباره بسيارى از مقدسات بشر ترديد شده و حتى برخى از آن ها مردود انكار قرار گرفته اند، ظاهرا هنوز مكتبى در جهان پيدا نشده است . كه عملا شؤ ون خاص انسانيت را، جنبه هاى ما فوق حيوانيت انسان را تحقير كند و آنها را تقديس نكند. مولوى خودمان غزل معروفى دارد كه ذكر آن مناسب است :

بنماى رخ كه باغ و گلستانم آرزوست                              بگشاى لب كه قند فراوانم آرزوست

 

 

 

يعقوب وار وا اسفاها همى زنم                                     ديدار خوب يوسف كنعانم آرزوست

 

 

 

زين همرهان سست عنصر دلم گرفت                            شير خدا و رستم دستانم آرزوست

 

 

 

دى شيخ با چراغ همى گشت گرد شهر                          كز ديو و دد دلم و انسانم آرزوست

 

 

 

گفتم كه يافت مى نشود گشته ايم ما                           گفت آن كه يافت مى نشود آنم آرزوست[86]

 

 

و سعدى در طيبات خودش خواسته استقبالى كرده باشد يا جوابى داده باشد؛ مى گويد:

از جان برون نيامده جانانت آرزوست                         زنار نا بريده و ايمانت آرزوست

 

 

 

مر ديده اى و همت مردى نكرده اى                          وانگاه حق سفره مردانت آرزوست

 

 

 

فرعون وار لاف انا الحق همى زنى                          آنگاه قرب موسى عمرانت آرزوست

 

 

به هر حال قسمتى از ادبيات عمده بشر (چه ادبيات دينى و چه ادبيات غير دينى ) مساله انسانيت و تجليل از آن تشكيل مى دهد، مخصوصا در ادبيات اسلامى كه ما از آن اطلاع داريم (چه در چهره عربى و چه در چهره فارسى آن ) در اين زمينه مطالب زيادى موجود است

سقوط انسانيت از مقام خود در قرون اخير در قرون اخير با پيشرفت عظيمى كه علم كرد انسانيت از آن مقام قداستى كه بشر سابق براى آن قائل بود يك مرتبه سقوط كرد، سقوط بسيار بسيار خرده اى ؛ چون يك موجود هر قدر بالا رفته باشد، وقتى سقوط كند قهرا سقوطش خرده كننده تر است انسان درست به يك مقام نيمه خدايى رسيده بود. چقدر در ادبيات خودمان از اين مقام نيمه خدايى انسان سخن رفته است :

طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق                                كه در اين دامگه حادثه چون افتاده ام 

 

 

و حافظ مى گويد:

تو را زكنگره عرش مى زد صفير                                      ندانمت كه در اين دامگه چه افتاده است

 

 

در دو سه قرن اخير اين بود انسان از اين مقام شامخ و عالى كه خود براى خود فرض كرده بود، يك مرتبه سقوط كرد، سقوط بسيار خرد كننده اى .

ضربه هاى بسيار بسيار خرده كننده ديگرى بر پيكر انسان وارد شد. يكى از آنها اين بود كه انسان خود را موجودى تقريبا آسمانى نژاد مى دانست . خليفة الله مى دانست . خود نفخه الهى مى دانست و بر اين اعتقاد بود كه روح خدا در اين كالبد دميده شده كه انسان به وجود آمده است . تحقيقات بيولوژى در مساءله تحول و تطور انواع ، يك مرتبه نسب و نژاد انسان را متصل كرد به همين حيواناتى كه انسان آنها را خيلى پست و حقير مى شمارد؛ گفت : اى انسان ! تو ميمون نژاد هستى و يا فرزا ميمون نژاد نباشى از نسل يك حيوانى مثل حيوانات ديگر و بالاخره با حيوانات هم نژاد هستى . آن جنبه به اصطلاح خدازادگى به اين شكل كه انسان گرفته شد، و اين ضربه ديگرى بود كه بر پيكره انسان و تقدس انسانى وارد شد.
يكى ديگر از آن ضربه هاى بسيار مؤ ثر، ضربه اى بود كه به سابقه و پرونده و عمليات ظاهرا درخشان انسان وارد شد. يعنى انسان وارد شد. يعنى انسان در فعاليت خودش نشان مى داد كه مى تواند فعاليتى داشته باشد پاك و منزه و خدايى كه جز عشق الهى انگيزه اى نداشته باشد، جز احسان و نيكى انگيزه اى نداشته باشد، هيچ جنبه حيوانى و عادى نداشته باشد. يكمرتبه فرضيه هايى پيدا شد و در آنها چنين وانمود گرديد كه خير، اين پرونده اى كه انسان براى خود درست كرده است . اينچنين مقدس و پاك پاكيزه ، اين جور نيست ؛ تمام عملياتى كه بشر به آنها نام دانش دوستى و دانش طلبى داده است ، نام هنر و زيبايى داده است ، نام اخلاق و وجدان داده است ، نام تسبيح و تقديس و تعالى داده است و به آنها جنبه ماوراء الطبيعى داده است ، از نوع همان فعاليتهايى است كه در حيوانات هم پيدا مى شود ولى در انسان با يك مكانيزم و شكل پيچيده ترى است . يكى گفت : سرچشمه همه اينها شكم است . سعدى ما هم گفته است : مايه عيش آدمى شكم است . ولى ديگران گفتند: نه تنها مايه عيش آدمى شكم است ، بلكه مايه فكر آدمى هم شكم است ، مايه دل آدمى هم شكم است . و بعضى ديگر، اين مقام را نيز براى انسان خيلى بالا و والا ديدند، يك مقدار پايين آمدند و گفتند: از شكم هم پايين تر!

تفاوت اساسى انسان با حيوان انسان يك تفاوت اساسى با حيوان دارد و آن اين است كه انسان از هر حيوانى بيشتر بالقوه است و كمتر بالفعل . يعنى چه ؟ يعنى مثلا يك اسب اسب است و بالفعل ، يعنى هر چه از اسب بودن بايد داشته باشد، دارد، مقدار كمى از اسب بودن هست كه مثلا بايد با تمرين به دست آورد. اسب يك است بالفعل به دنيا مى آيد. يك گربه بالفعل به دنيا مى آيد و همينطور ساير حيوانات . ولى انسان است كه به صورت يك موجود صد در صد بالقوه به دنيا مى آيد؛ يعنى اولى كه به دنيا مى آيد اصلا معلوم نيست كه در آينده چه مى شود، ممكن است واقعيت او در آينده واقعيت يك گرگ باشد، ممكن است واقعيت يك گوسفند باشد، در صورتى كه شكل ، شكل انسان است . همچنين ممكن است واقعيتش واقعيت يك انسان باشد. صدرالمتالهين ، فيلسوف بزرگ اسلامى و ايرانى ، اصرارى دارد روى اين مطلب كه اشتباه است كه مردم خيال مى كنند افراد انسان همه افراد يك نوعند. مى گويند: به عدد افراد انسان ، انواع انسانها وجود دارد چون انسان جنس است نه نوع . البته او يك فيلسوف است ، از نظر زيست شناسى نگاه نمى كند. از نظر يك زيست شناس كه فقط اندامها و جهازها را مى بيند، همه افراد انسان يك نوع هستند. ولى يك فيلسوف كه انسان را مطالعه مى كند و واقعيت انسان را وابسته مى داند به ملكاتش و آنچه كه انسانيت ناميده مى شود، نمى تواند باور كند كه همه افراد انسان ، افراد يك نوع هستند، مى گويد: به عدد افراد انسان ، انواع مختلف وجود دارد؛ لذا مى گوييم ارزشهاى انسان ارزشهاى بالقوه هستند. بعضى از افراد انسان به آن مقام واقعى مى رسند و بسيارى از افراد انسان اساسا به مقام انسان واقعى نمى رسند. به تعبير اميرالمؤ منين الصورة صورة انسان و القلب قلب حيوان[87]  يعنى شكل ، شكل انسان است اما باطنش باطن يك حيوان درنده است ؛ يك پلنگ است ، يك خوك است ، يك شير است ، يك گرگ است . و ما اينكه باطن متناسب با ظاهر باشد يعنى واقعا انسان باشد، در همه افراد مردم نيست .

اختيار و مسؤوليت انسان 

از جمله سوالاتى كه درباره انسان مطرح است ، مساله آزادى و اختيار انسان و مساله مسؤ وليت و رسالت انسان است . آيا واقعا انسان يك موجود آزاد و مختار است ؟ و آيا مسؤوليتى دارد؟ و آيا رسالتى دارد كه بايد آن را انجام دهد؟ البته اگر جواب را از نظر منطق اسلامى بخواهيد، بايد بگويم صد در صد. در قرآن سوره اى است به نام سوره انسان كه الدهر هم به آن مى گويند، و از اين جهت سوره انسان ناميده مى شود كه در اول اين سوره ، از انسان نام برده شده است و از اختيار و آزادى و رسالت و مسؤ وليت انسان . اين سوره با اين آيات شروع مى شود:

هل اتى على الانسان حين من الدهر لم يكن شيئا مذكورا. انا خلقنا الانسان من نطفة امشاج نبتليه فجعلناه سميعا بصيرا. انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا[88]


بنابراين انسان يك موجود مجبور در مقابل دستگاه و خالق خلقت نيست . خالق خلقت از او چه خواسته است ؟ از او آزادى خواسته است ؟ او را به صورت يك موجود آزاد آفريده است ، به صورت يك موجود مسؤ ول . به صورت موجودى كه رسالتى به عهده دارد. و حتى بزرگترين تعبيرات كه ديگر شما تعبيرى از اين بالاتر نمى توانيد پيدا كنيد، تعبيرى است كه قرآن درباره انسان كرده ، مى فرمايد: خليفة الله جانشين خدا. قطعا هيچ كتابى مثل قرآن انسان را تمجيد و تقديس نكرده است ؛ مى گويد در آغاز خلقت انسان به فرشتگان به اعتراض سوال برخاستند. خدا به ايشان گفت : من چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد. خداى روى زمين (وقتى مى گوييم ، نيمه خدايى ، معنايش همين است )، اين حكايت از چه مى كند؟ از استعدادهاى فراوانى كه در وجود اين موجود هست

و علم ادم الاسماء كلها[89] ببينيد اسلام - كه خود از جنبه هاى فلسفى يك مكتب انسانيت است - براى انسان چه مقامى قائل است ! به يك صورت رمزآميز مى گويد: تمام اسم ها را دانستن . (اسم يك چيز يعنى كليد شناختن آن چيز) كليد شناختن همه چيز را ما به او تعليم كرديم . بعد فرشتگان عالم بالا را در ميدان مسابقه اين انسان آورديم . انسان از فرشتگان برنده شد. بعد به ايشان گفتيم : فرشتگان ! نگفتم من چيزهايى مى دانم كه شما نمى دانيد! شما آن طرف سكه را خوانديد، گفتيد: اين موجود چون داراى شهوت و غضب است ، خونريزى مى كند، آدمكشى و خرابكارى مى كند. ولى اين طرف سكه را نخوانده بوديد، همه اعتراف كردند كه سبحانك لا علم لنا الا ما علمتنا[90] خدايا اعتراف مى كنيم كه ما نمى دانيم ؛ ما فقط آنچه را كه تو به ما تعليم كنى مى دانيم . از جهالتمان بود كه آن سخن را گفتيم . آن وقت به فرشتگان گفتيم : در پيشگاه اين موجود خضوع و سجده كنيد.[91] و اذا قلنا للملائكة اسجدوا لادم فسجدوا الا ابليس[92]  به هر حال بزرگترين تعبير از نظر قائل بودن رسالت و آزادى اختيار براى انسان همين است كه او را خليفه و جانشين حق مى داند، مكمل وجود و هستى مى داند: من خدا كه خودم خلاقم ، قسمتى از خلاقيتم را به تو تفويض كردم ، به عهده تو گذاشتم ، تو بايستى انجام بدهى ، تو مظهر فعاليت و خلاقيت منى .
سعادت و لذت انسان مساله ديگر درباره انسان ، مساله سعادت و لذت انسان است . اين را هم به طور اجمال و اشاره برگزار مى كنم

انسان دنبال لذت مى رود. طبعا لذتها را از كجا بايد جستجو كرد؟ آيا لذت را از بيرون بايد جستجو كند يا از درون ، و يا هم از بيرون و هم از درون ، و به چه نسبتى ؟ بسيارى از اشخاص كه كانون لذت را بيرون از وجود خودشان جستجو مى كنند و دائما دنبال اين هستند كه به خيال خودشان از زندگى كام بگيرند، همانها هستند كه خودشان را به عنوان يك انسان نمى شناسند؛ يعنى خود را به عنوان كانون اصلى لذت و بهجت - كه از درون خود انسان بر مى خيزد - نمى شناسند. كيف را از كجا مى خواهند جستجو كند؟ از جام مى ، از كاباره چه خوب مى گويد ملاى رومى در داستان آن مرد كه ميخواره اى را امر به معروف و نهى از منكر مى كرد؛ خطاب به آن مرد ميخواره گفت:

اى همه هستى چه مى جويى عدم                                وى همه دريا چه مى خواهى كردنم

 

  تو خوشى و خوب و كان هر خوشى                            تو چرا خود منت باده كشى

 

 

 

 

تا آنجا كه مى گويد: جوهر است انسان و چرخ او را عرض و اشعار ديگرى از اين قبيل دارد، البته اينكه اساسا تمام لذتها را از درون بايد جستجو كرد، درست نيست . شايد در بعضى اشعار مولوى اين اغراق و مبالغه باشد، مثل آنجا كه مى گويد:

راه لذت از درون دان نز برون                                          احمقى دان جستن از قصر و حصون

 

 

 

آن يكى در كنج زندان مست و شاد                                   وان يكى در باغ ترش و بى مراد

 

 

مقصودش رها كردن اشياء خارج نيست . مقصودش اين است كه انسان اگر لذت مى خواهد، نبايد بپندارد كه تمام لذتها را در ماديات بيرون از وجود خودش مى تواند پيدا كند. كانون اصلى لذت در وجود خودش است ، يا لااقل بايد توازنى ميان اين دو بر قرار باشد.

ما مى گوييم وجود دارد (فالهما فجورها و تقواها[93]) به حكم همان كه انسان خليفة الله ، مظهر جود و كرم الهى است . مظهر احساس است . يعنى انسان در عين اينكه خودخواه است وظيفه دارد براى حفظ بقا و حيات خودش براى خودش فعاليت كند ولى تمام هستى اش خودخواهى نيست . خير خواهى هم هست ، جهان سازى هم هست ، دنيا سازى هم هست . بشريت هم هست ، وجدان اخلاقى هم هست .

 

 

 

 

کتاب « ده گفتار»

 

انسان اگر بخواهد در زندگی اصولی داشته باشد و از آن اصول پيروی كند ، خواه آنكه آن اصول از دين و مذهب گرفته شده باشد و يا از منبع ديگری ، ناچار بايد يك خط مشی معينی داشته باشد ، هرج و مرج بر كارهايش حكمفرما نباشد . لازمه خط مشی معين داشتن و اهل مسلك و مرام و عقيده بودن اين‏ است كه به سوی يك هدف و يك جهت ، حركت كند و از اموری كه با هوا و هوسهای آنی او موافق است اما با هدف او و اصولی كه اتخاذ كرده منافات‏ دارد خود را « نگهداری»  كند .
بنابراين تقوا به معنای عام كلمه لازمه زندگی هر فردی است كه می‏خواهد انسان باشد و تحت فرمان عقل زندگی كند و از اصول معينی پيروی نمايد . تقوای دينی و الهی يعنی اينكه انسان خود را از آنچه از نظر دين و اصولی‏ كه دين در زندگی معين كرده ، خطا و گناه و پليدی و زشتی شناخته شده ، حفظ و صيانت كند و مرتكب آنها نشود . چيزی كه هست حفظ و صيانت خود از گناه كه نامش تقوا است و به دو شكل و دو صورت ممكن است صورت بگيرد ، و به تعبير ديگر ما دو نوع تقوا می‏توانيم داشته باشيم : تقوائی كه ضعف‏ است و تقوائی كه قوت است .

نوع اول اينكه انسان برای اينكه خود را از آلودگيهای معاصی حفظ كند از موجبات آنها فرار كند و خود را هميشه از محيط گناه دور نگهدارد ، شبيه‏ كسی كه برای رعايت حفظ الصحه خود كوشش می‏كند خود را از محيط مرض و ميكروب و از موجبات انتقال بيماری دور نگهدارد ، سعی می‏كند مثلا به محيط مالاريا خيز نزديك نشود ، با كسانی كه به نوعی از بيماريهای واگيردار مبتلا هستند معاشرت نكند .

نوع دوم اينكه در روح خود حالت و قوتی به وجود می‏آورد كه به او مصونيت روحی و اخلاقی می‏دهد كه اگر فرضا در محيطی قرار بگيرد كه وسائل و موجبات گناه و معصيت فراهم باشد ، آن حالت و ملكه روحی ، او را حفظ می‏كند و مانع می‏شود كه آلودگی پيدا كند ، مانند كسی كه به وسائلی در بدن‏ خود مصونيت طبی ايجاد می‏كند كه ديگر نتواند ميكروب فلان مرض در بدن او اثر كند . در زمان ما تصوری كه عموم مردم از تقوا دارند همان نوع اول است . اگر گفته می‏شود فلان كس آدم با تقوائی است يعنی مرد محتاطی است ، انزوا اختيار كرده و خود را از موجبات گناه دور نگه می‏دارد . اين همان نوع‏ تقوا است كه گفتيم ضعف است .
شايد علت پيدايش اين تصور اينست كه از اول ، تقوا را برای ما « پرهيزكاری»  و  «اجتنابكاری»  ترجمه كرده‏اند ، و تدريجا پرهيز از گناه‏ به معنای پرهيز از محيط و موجبات گناه تلقی شده و كم كم به اينجا رسيده‏
كه كلمه تقوا در نظر عامه مردم معنای انزوا و دوری از اجتماع می‏دهد ، در محاورات عمومی وقتی كه اين كلمه به گوش می‏رسد يك حالت انقباض و پا پس كشيدن و عقب‏نشينی كردن در نظرها مجسم می‏شود .

قبلا گفتيم كه لازمه اينكه انسان حيات عقلی و انسانی داشته باشد اينست‏ كه تابع اصول معينی باشد ، و لازمه اينكه انسان از اصول معينی پيروی كند اينست كه از اموری كه با هوا و هوس او موافق است ولی با هدف او و
اصول زندگانی او منافات دارد پرهيز كند . ولی لازمه همه اينها اين نيست‏ كه انسان اجتنابكاری از محيط و اجتماع را پيشه سازد . راه بهتر و عاليتر همان طوری كه بعدا از آثار دينی شاهد می‏آوريم اينست كه انسان در روح خود ملكه و حالت و مصونيتی ايجاد كند كه آن حالت حافظ و نگهدار او باشد . اتفاقا گاهی در ادبيات منظوم يا منثور ما تعليماتی ديده می‏شود كه كم و بيش تقوا را به صورت اول كه ضعف و عجز است نشان می‏دهد . سعدی در گلستان می‏گويد :

        بديدم عابدی در كوهساری                                             قناعت كرده از دنيا به غاری

 

        چرا گفتم به شهر اندر نيائی                                            كه باری بند از دل برگشائی

 

        بگفت آنجا پريرويان نغزند                                            چو گل بسيار شد پيلان بلغزند

 

اين همان نوع از تقوا و حفظ و صيانت نفس است كه در عين حال ضعف و سستی است . اينكه انسان از محيط لغزنده دوری كند و نلغزد هنری نيست ، هنر در اينست كه در محيط لغزنده خود را از لغزش حفظ و نگهداری كند . يا اينكه بابا طاهر می‏گويد :

زدست ديده و دل هر دو فرياد                                           هر آنچه ديده بيند دل كند ياد 

                                          

بسازم خنجری نيشش زفولاد                                            زنم بر ديده تا دل گردد آزاد

 

شك نيست كه چشم به هر جا برود دل هم به دنبال چشم می‏رود و دست نظر رشته‏كش دل بود . ولی آيا راه چاره اينست كه چشم را از بين‏ ببريم ؟ يا اينكه راه بهتری هست و آن اينكه در دل قوتی و نيروئی به وجود
بياوريم كه چشم نتواند دل را به دنبال خود بكشاند . اگر بنا باشد برای‏ آزادی و رهائی دل از چشم خنجری بسازيم نيشش زفولاد ، يك خنجر ديگر هم‏ برای گوش بايد تهيه كنيم زيرا هر چه را هم گوش می‏شنود دل ياد می‏كند و همچنين است ذائقه و لامسه و شامه . آنوقت انسان درست مصداق همان شير بی‏دم و سر و اشكمی است كه مولوی داستانش را آورده است .

اجبار عملی

در كتب اخلاقی گاهی از دسته‏ای از قدما ياد می‏كنند كه برای آنكه زياد حرف نزنند و سخن لغو يا حرام به زبان نياورند ، سنگريزه در دهان خود می‏گذاشتند كه نتوانند حرف بزنند ، يعنی اجبار عملی برای خود درست‏
می‏كردند . معمولا ديده می‏شود كه از اين طرز عمل به عنوان نمونه كامل تقوا نام برده می‏شود ، در صورتی كه اجبار عملی به وجود آوردن برای پرهيز از گناه و آنگاه ترك كردن گناه كمالی محسوب نمی‏شود . اگر توفيق چنين كاری‏ پيدا كنيم و از اين راه مرتكب گناه نشويم البته از گناه پرهيز كرده‏ايم‏ اما نفس ما همان اژدها است كه بوده است فقط از غم بی‏آلتی افسرده است‏ . آنوقت كمال محسوب می‏شود كه انسان بدون اجبار عملی و با داشتن اسباب‏ و آلات كار از گناه و معصيت پرهيز كند . اينگونه اجتنابها و پهلو تهی‏ كردنها اگر كمال محسوب شود از جنبه مقدميتی است كه در مراحل اوليه برای‏ پيدا شدن ملكه تقوا ممكن است داشته باشد ، زيرا پيدايش ملكه تقوا بعد از يك سلسله ممارست و تمرينهای منفی است كه‏ صورت می‏گيرد . اما حقيقت تقوا غير از اين كارها است . حقيقت تقوا همان روحيه قوی و مقدس عالی است كه خود حافظ و نگهدارنده انسان است .
بايد مجاهدت كرد تا آن معنا و حقيقت پيدا شود .

تقوا در نهج‏البلاغه

در آثار دينی خصوصا در نهج‏البلاغه كه فوق‏العاده روی كلمه تقوا تكيه شده‏ است ، همه جا تقوا به معنای آن ملكه مقدس كه در روح پيدا می‏شود و به‏ روح قوت و قدرت و نيرو می‏دهد ونفس اماره و احساسات سركش را رام و مطيع می‏سازد به كار رفته . در خطبه 112 می‏فرمايد :

« إن تقوی الله حمت‏ اولياء الله محارمة ، و الزمت قلوبهم مخافته ، حتی اسهرت لياليهم ، و اظمأت هواجرهم » .

 يعنی تقوای خدا ، دوستان خدا را در حمايت خود قرار داده و آنها را از تجاوز به حريم محرمات الهی نگهداشته است و خوف خدا را ملازم دلهای آنها قرار داده است تا آنجا كه شبهای آنها را زنده و بيدار نگهداشته و روزهای آنها را قرين تشنگی ( تشنگی روزه ) كرده است.

در اين جمله‏ها با صراحت كامل تقوا را به معنای آن حالت معنوی و روحانی ذكر كرده كه حافظ و نگهبان از گناه است ، و ترس از خدا را به‏ عنوان يك اثر از آثار تقوا ذكر كرده . از همين جا می‏توان دانست كه تقوا به معنای ترس نيست ، بلكه يكی از آثار تقوا اينست كه خوف خدا را ملازم‏ دل قرار می‏دهد . در آغاز سخن عرض كردم كه معنای اتقوا الله اين نيست كه‏ از خدا بترسيد .

در خطبه 16 نهج‏البلاغه می‏فرمايد : «ذمتی بما أقول رهينة ، و انا به‏ زعيم ، ان من صرحت له العبر عما بين يديه من المثلات حجزته التقوی عن‏ تقحم الشبهات » .

يعنی ذمه خود را در گرو گفتار خود قرار می‏دهم و صحت‏ گفتار خود را ضمانت می‏كنم . اگر عبرتهای گذشته برای شخصی آينه آينده‏ قرار گيرد تقوا جلو او را از فرو رفتن در كارهای شبهه‏ناك می‏گيرد . . .

تا آنجا كه می‏فرمايد : الا و ان الخطايا خيل شمس حمل عليها اهلها و خلعت لجمها ، فتقحمت بهم فی النار الا و ان التقوی مطايا ذلل حمل عليها اهلها و اعطوا ازمتها فاوردتهم الجنة  .

يعنی مثل خلافكاری و زمام را به‏ كف هوس دادن مثل اسبهای سركش و چموشی است كه لجام را پاره كرده و اختيار را تماما از كف آنكه بر او سوار است گرفته و عاقبت آنها را در آتش می‏افكنند ، و مثل تقوا مثل مركبهائی رهوار و مطيع و رام است كه‏ مهار آنها در اختيار آن كسانی است كه بر آنها سوارند و آنها را وارد بهشت می‏سازد .
در اينجا درست و با صراحت كامل تقوا يك حالت روحی و معنوی كه ما از آن به ضبط نفس و يا مالكيت نفس تعبير می‏كنيم معرفی شده . ضمنا در اينجا حقيقت بزرگی بيان شده . آن اينكه لازمه مطيع هوا و هوس بودن و عنان را به نفس سركش واگذاردن ، زبونی و ضعف و بی‏شخصيت بودن است . انسان در آن حال نسبت به اداره حوزه وجود خودش مانند سواره زبونی است‏ كه بر اسب سركشی سوار است و از خود اراده و اختياری ندارد . و لازمه‏ تقوا و ضبط نفس ، افزايش قدرت اراده و شخصيت معنوی و عقلی داشتن است‏ ، مانند سوار ما هر و مسلطی كه بر اسب تربيت شده‏ای سوار است و با قدرت فرمان می‏دهد و آن اسب با

سهولت اطاعت می‏كند . آنكس كه بر مركب چموش هوا و هوس و شهوت و حرص و طمع و جاه‏طلبی‏
سوار است و تكيه گاهش اين امور است زمام اختيار از دست خودش گرفته‏ شده و به اين امور سپرده شده ، ديوانه‏وار به دنبال اين امور می‏دود ، ديگر عقل و مصلحت و مال انديشی در وجود او حكومتی ندارد ، و اما آنكه‏ تكيه‏گاهش تقوا است و بر مركب ضبط نفس سوار است عنان اختيار در دست‏ خودش است و به هر طرف كه بخواهد در كمال سهولت فرمان می‏دهد و حركت‏ می‏كند.

 در خطبه 189 می‏فرمايد : « فان التقوی فی اليوم الحرز و الجنة ، و فی غد الطريق الی الجنة » .

 يعنی تقوا در امروزه دنيا برای انسان به منزله يك‏ حصار و بارو و به منزله يك سپر است و در فردای آخرت راه بهشت است.

نظير اين تعبيرات زياد است ، مثل تعبير به اينكه « ان التقوی دار حصن‏ عزيز ، و الفجور دار حصن ذليل ، لا يمنع اهله ، و لا يحرز من لجأ اليه »( خطبه 155 ) كه تقوا را به پناهگاهی بلند و مستحكم تشبيه فرموده است . اين مقدار كه گفته شد برای نمونه بود كه معنای واقعی و حقيقت تقوا از نظر اسلام شناخته شود و معلوم شود كه واقعا چه كسی شايسته است كه به او متقی و با تقوا گفته شود . معلوم شد كه تقوا حالتی است روحی در انسان كه‏ برای روح حالت حصن و حصار و حرز و اسلحه دفاعی و مركب رام و مطيع را دارد و خلاصه يك قوت معنوی و روحی است .

 

تقوا و آزادی

گفتيم كه لازمه اينكه انسان از زندگی حيوانی خارج شود و يك زندگی‏ انسانی اختيار كند اينست كه از اصول معين و مشخص پيروی كند ، و لازمه‏ اينكه از اصول معين و مشخصی پيروی كند اينست كه خود را در چهار چوب‏ همان اصول محدود كند و از حدود آنها تجاوز نكند و آنجا كه هوا و هوسهای‏ آنی او را تحريك می‏كند كه از حدود خود تجاوز كند خود را  «نگهداری»  كند . نام اين « خودنگهداری»  كه مستلزم ترك اموری است تقوا است . نبايد تصور كرد كه تقوا از مختصات دينداری است از قبيل نماز و روزه ، بلكه تقوا لازمه انسانيت است . انسان اگر بخواهد از طرز زندگی حيوانی و جنگلی خارج شود ناچار است كه تقوا داشته باشد . در زمان ما می‏بينيم كه‏ تقوای اجتماعی و سياسی اصطلاح كرده‏اند . چيزی كه هست تقوای دينی يك علو
و قداست و استحكام ديگری دارد و در حقيقت تنها روی پايه دين است كه‏ می‏توان تقوائی مستحكم و با مبنا به وجود آورد . و جز بر مبنای محكم ايمان‏ به خدا نمی‏توان بنيانی مستحكم و اساسی و قابل اعتماد به وجود آورد . در آيه‏ای كه اول سخن قرائت كردم می‏فرمايد : « افمن اسس بنيانه علی تقوی من الله و رضوان خير ام من أسس بنيانه علی شفا جرف هار آيا آنكس كه‏ بنيان خويش را بر مبنای تقوای الهی و رضای او بنا كرده بهتر است يا آنكه بنيان خويش را بر پرتگاهی سست مشرف بر آتش قرار داده است ؟ به هر حال تقوا اعم از تقوای مذهبی و الهی و غيره لازمه انسانيت است و نه خود بخود مستلزم ترك و اجتناب و گذشتهائی است .

تعبير به مصونيت يكی از تعبيرات اميرالمؤمنين است .

 در يكی از كلماتش می‏فرمايد :

 « الا فصونوها و تصونوا بها»[94]   يعنی تقوا را حفظ كنيد و به وسيله تقوا برای خود مصونيت درست كنيد . اميرالمؤمنين تعبيری بالاتر از اين هم دارد كه نه تنها تقوا را محدوديت‏ و مانع آزادی نمی‏داند بلكه علت و موجب بزرگ آزادی را تقوای الهی‏ می‏شمارد .

 در خطبه 228 می‏فرمايد : « فان تقوی الله مفتاح سداد ، و ذخيره‏ معاد ، و عتق من كل ملكة ، و نجاه من كل هلكة ، بها ينجح الطالب ، و ينجو الهارب و تنال الرغائب.»

 يعنی تقوا كليد درستی و اندوخته روز قيامت است ، آزادی است از قيد هر رقيت ، نجات است از هر بدبختی
به وسيله تقوا انسان به هدف خويش می‏رسد و از دشمن نجات پيدا می‏كند و به آرزوهای‏ خويش نائل می‏گردد.تقوا در درجه اول و به طور مستقيم از ناحيه اخلاقی و معنوی به انسان‏ آزادی می‏دهد و او را از قيد رقيت و بندگی هوا و هوس آزاد می‏كند ، رشته‏ حرص و طمع و حسد و شهوت و خشم را از گردنش برمی‏دارد ، ولی به طور غير مستقيم در زندگی اجتماعی هم آزاديبخش انسان است . رقيتها و بندگيهای‏ اجتماعی نتيجه رقيت معنوی است . آنكس كه بنده و مطيع پول و يا مقام‏ است نمی‏تواند از جنبه اجتماعی ، آزاد زندگی كند . لهذا درست است كه‏ بگوئيم عتق من كل ملكة . يعنی تقوا همه گونه آزادی به انسان می‏دهد . پس‏ تقوا تنها نه اينست كه قيد و محدوديت نيست بلكه عين حريت و آزادی‏ است .

ارزش و اثر تقوا

موضوع ديگر ، ارزش و آثار تقوا است . گذشته از آثار مسلمی كه تقوا در زندگی اخروی بشر دارد و يگانه راه نجات از شقاوت ابدی است ، در زندگی‏ دنيوی انسان هم ارزش و آثار زيادی دارد . اميرالمؤمنين سلام الله عليه كه‏ بيش از هر كس ديگر در تعليمات خود روی معنای تقوا تكيه كرده و به آن‏ ترغيب فرموده آثار زيادی برای آن ذكر می‏كند و گاهی يك عموميت عجيبی به‏ فوائد تقوا می‏دهد ، مثل اينكه می‏فرمايد:

 « عتق من كل ملكة ، نجاه من كل‏ هلكة »

 يعنی آزادی است از هر رقيتی و نجات است از هرگونه بدبختی . يا اينكه می‏فرمايد :

 « دواء داء قلوبكم ، و شفاء مرض اجسادكم ، و صلاح فساد صدوركم ، و طهور دنس انفسكم »[95]

تقوا دوای بيماری دلهای شما و شفای‏ مرض بدنهای شما ، درستی خرابی سينه‏های شما و مايه پاك شدن نفوس شما است .
علی ( ع ) همه دردها و ابتلائات بشر را يك كاسه می‏كند و تقوا را برای‏ همه آنها مفيد می‏داند . حقا هم اگر به تقوا صرفا جنبه منفی و اجتناب و پهلو تهی كردن ندهيم و آنطور بشناسيم كه علی شناخته بايد اعتراف كنيم كه‏

يكی از اركان زندگی بشر است چه در زندگی فردی و چه در زندگی اجتماعی ، اگر نباشد اساس زندگی متزلزل است . ارزش يك چيز آنوقت معلوم می‏شود كه ببينيم آيا چيز ديگر می‏تواند جای‏ او را بگيرد يا نه ؟ تقوا يكی از حقايق زندگی است ، به دليل اينكه چيزی‏ ديگر نمی‏تواند جای آن را بگيرد ، نه زور و نه پول و نه تكثير قانون و نه‏ هيچ چيز ديگر .

از ابتلائات روز ما موضوع زيادی قوانين و مقررات و تغيير و تبديلهای‏ پشت سر هم است . برای موضوعات بالخصوص هی قانون وضع می‏شود ، مقررات‏ معين می‏گردد ، آئين نامه می‏سازند ، باز می‏بينند منظور حاصل نشد . قوانين‏ را تغيير و تبديل می‏دهند ، بر مقررات و آئين نامه‏ها افزوده می‏شود و باز مطلوب حاصل نمی‏گردد . البته شك نيست كه قانون نيز به نوبه خود يكی از حقائق زندگی است . گذشته از قوانين كلی الهی مردم احتياج دارند به يك‏ سلسله قوانين و مقررات مدنی ، ولی آيا می‏توان تنها با وضع و تكثير قانون‏ ، جامعه را اصلاح كرد ؟ قانون حد و مرز معين می‏كند ، پس بايد قوه و نيروئی در خود مردم باشد كه اين حدود و مرزها را محترم بشمارد و آن همان‏ است كه به آن نام تقوا داده‏اند . می‏گويند بايد قانون محترم باشد . اين‏ صحيح است ولی آيا تا اصول تقوا محترم نباشد می‏توان نام احترام قانون را برد . به عنوان نمونه دو سه مثال از موضوعات روز می‏آورم : همان‏طوری كه می‏دانيد اين روزها در زندگی ما چندين مشكل است كه رسما مطرح است و در روزنامه‏ها از مردم تقاضا می‏كنند كه اظهار نظر كنند و راه‏ چاره را نشان بدهند . از جمله آن مسائل كه الان مطرح است يكی افزايش روزافزون طلاق است . مسئله ديگر مسئله اصلاح‏ انتخابات است . مسئله ديگر مسئله رانندگی است . من نمی‏خواهم ادعا كنم به علل افزايش طلاق احاطه دارم و می‏توانم همه را بيان كنم . بدون شك عوامل اجتماعی گوناگونی دخالت دارد . ولی اينقدر می‏دانم كه عامل اصلی افزايش طلاقها از بين رفتن عنصر تقوا است . اگر تقوا از ميان مردم كم نشده بود و مردان و زنان بی‏بند و بار نشده بودند اينقدر طلاق زياد نمی‏شد . در زندگی قديم نواقص و مشكلات بيشتری وجود داشت . حتما مشكلاتی كه در زندگی خانوادگی امروزی است در گذشته زيادتر بود ، ولی در عين حال عنصر ايمان و تقوا بسياری از آن مشكلات را حل می‏كرد ، ولی ما امروز اين عنصر را از دست داده‏ايم و با اينكه وسائل زندگی بهتر است با مشكلات بيشتری مواجه هستيم و حالا می‏خواهيم در همين مسئله افزايش‏ طلاق مثلا به زور افزودن قيد و بند قانون برای مردان و يا زنان ، به زور مقررات ، به زور دادگستری ، به زور قوه مجريه ، با تغيير قوانين و
مقررات از عدد طلاقها بكاهيم ، و اين شدنی نيست . در موضوع انتخابات می‏بينيم كه بعضيها اصرار دارند كه علت خرابی‏ انتخابات نقص قانون انتخابات است كه در نيم قرن پيش وضع شده و با مقتضيات امروز وفق نمی‏دهد . نمی‏خواهم از قانون فعلی انتخابات دفاع كنم‏ ، حتما نواقصی دارد ، ولی آيا مردم طبق همان قانون رفتار می‏كنند و فساد پيدا می‏شود ؟ و يا علت فساد اينست كه حتی به همان قانون هم عمل نمی‏شود ، كسی برای خود حدی و برای ديگران حقی قائل نيست . آيا قانون فعلی اجازه‏ می‏دهد كه يك نفر وارد شهری بشود كه مردم آن شهر نه او را ديده‏اند و نه می‏شناسند و نه قبل از آن وقت نامش را شنيده‏اند و به‏ اتكاء زور و قدرت بگويد من نماينده شما هستم چه بخواهيد و چه نخواهيد ؟ ! اينگونه مفاسد را با تكثير يا تبديل قانون نمی‏توان از بين برد ، راهش‏ منحصر است به اينكه در خود مردم آگاهيی و ايمانی و تقوائی وجود داشته‏ باشد .
آيا واقعا در امر رانندگی و موضوع سرعت و سبقت و رعايت نكردن‏ مقررات عبور و مرور ، عيب در كمبود مقررات است يا در جای ديگر ؟ امروز ما مسائل اجتماعی زيادی داريم كه افكار كم و بيش متوجه آنها است‏
.
دائما گفته می‏شود كه مثلا چرا طلاق رو به افزايش است ؟ چرا قتل و جنايت و دزدی زياد است ؟ چرا غش و تقلب در اجناس عموميت پيدا كرده‏ ؟ چرا فحشاء زياد شده و امثال اينها . بدون ترديد ضعف نيروی ايمان و خرابی حصار تقوا را يك عامل مهم اين‏ مفاسد بايد شمرد . عجبتر اينكه بعضيها مرتبا اين چراها را می‏گويند و می‏نويسند ، از طرف‏ ديگر چون خود آنها به عنصر تقوا ايمان ندارند ، با اسباب و عوامل مختلف‏ ريشه اين چراها را از روح مردم می‏كنند و مردم را به طرف هرج و مرج اخلاقی‏ و منهدم كردن بنيان تقوا و از بين بردن مصونيت تقوائی سوق می‏دهند . اگر ايمانی نباشد و تقوای الهی نعوذ بالله حقيقت نداشته باشد ممكن است طرف‏ بگويد چرا دزدی نكنم ؟ ! چرا جنايت نكنم ؟ ! چرا تقلب نكنم ؟ ! چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ .

 

 

تقوا و بهداشت

اميرالمؤمنين درباره تقوا فرمود:

« شفاء مرض اجسادكم ».

بهبود بيماری تن شما است.

و شايد بخواهيد بپرسيد چه رابطه ای است بين تقوا كه‏ امری روحی و معنوی است با سلامت بدن ؟ می‏گويم البته تقوا گرد يا آمپول‏ نيست ، اما اگر تقوا نباشد بيمارستان خوب نيست ، طبيب خوب نيست ،پرستار خوب نيست ، دوای خوب نيست ، اگر تقوا نباشد آدمی حتی تن خود و سلامت تن خود را قادر نيست حفظ كند . آدم متقی كه به حد خود و حق خود قانع و راضی است روحی مطمئن‏تر و اعصابی آرامتر و قلبی سالمتر دارد ، دائما در فكر نيست كجا را ببرد و كجا را بخورد و كجا را ببلعد ، ناراحتيهای عصبی او را به زخم روده و زخم معده مبتلا نمی‏سازد ، افراط در شهوت او را ضعيف و ناتوان نمی‏كند ، عمرش طولانی‏تر می‏شود . سلامت تن و سلامت روح و سلامت اجتماع همگی بستگی دارد به تقوا .
دو مطلب عمده ديگر داشتم كه باقی می‏ماند ، يكی تأثير تقوا در روشن‏بينی‏ و بصيرت دل كه در آيه كريمه قرآن می‏فرمايد:

 « ان تتقوا الله يجعل لكم‏ فرقانا.»[96]. اين اثر يعنی روشن‏بينی و بصيرت ، از آثار مهم تقوا است و می‏توان گفت همين مطلب است كه باب سير و سلوك را در عرفان باز كرده است .

اما راجع به اثر اول : بايد بگويم تنها اين يك آيه قرآن نيست ، اين‏ خود يك منطق مسلم است در اسلام . بعضی آيات ديگر قرآن هم هست كه‏ اشعاری بر اين مطلب دارد . در اخبار نبوی يا اخباری كه از ائمه اطهار
رسيده زياد روی اين مطلب تكيه شده . همانطور كه در جلسه پيش عرض كردم‏ همين مطلب است كه باب سير و سلوك را در عرفان باز كرده است. عارف مسلكان به جمله‏ای كه در ذيل آيه كريمه

 « يا ايها الذين آمنوا اذا تداينتم بدين الی اجل مسمی - الی آخره -» آمده كه طويل‏ترين آيه قرآن‏ است نيز تمسك جسته‏اند . آن جمله اينست :

« و اتقوا الله و يعلمكم الله‏»[97]

تقوای الهی داشته باشيد و خداوند به شما می‏آموزد و تعليم می‏كند . می‏گويند ذكر اين دو جمله پشت سر يكديگر اشعاری دارد كه تقوا تأثير دارد در اينكه انسان مورد موهبت افاضه تعليم الهی قرار گيرد .
در كلام رسول اكرم است:

« جاهدوا انفسكم علی اهوائكم تحل قلوبكم الحكمة»با هوا و هوسهای نفسانی مبارزه كنيد تا حكمت در دل شما وارد شود .
حديث ديگری است نبوی كه الان يادم نيست در كتب حديث عين جمله‏های‏ آن را ديده باشم ولی نقل اين حديث در ساير كتب خيلی معروف و مشهور است‏ ، و آن اينست :

 « من اخلص لله اربعين صباحا جرت ينابيع الحكمة من قلبه‏ علی لسانه »[98]

هر كس چهل روز خود را خالص برای خدا قرار دهد چشمه‏های حكمت از زمين دلش به مجرای زبانش جاری‏ می‏شود .
ولی عينا همين مضمون ، هر چند با عين اين الفاظ نيست در اصول كافی ، باب اخلاص[99] ، از امام باقر ( ع ) نقل شده :

« ما اخلص العبد الايمان بالله عزو جل اربعين يوما - او قال ما اجمل عبد ذكر الله عزوجل‏ اربعين يوما - الا زهده الله عز و جل فی الدنيا ، و بصره داءها و دواءها ، فاثبت الحكمة فی قلبه ، و انطق بها لسانه»

 يعنی بنده‏ای چهل روز ايمان خودش را خالص نكرده است ، يا گفت بنده‏ای چهل روز خدا را خوب‏ ياد نكرده است ( اين ترديد از راوی حديث است ) مگر آنكه خداوند به او زهد عنايت كرده و او را نسبت به دردها و دواهای اين دنيا بصيرت داده و حكمت را در دل او قرار داده و به زبان او جاری ساخته است

حافظ در اين دو بيت نظر به همين حديث معروف دارد كه می‏گويد :

شنيدم رهروی در سرزمينی                                                همی گفت اين معما با قرينی

 

كه ای صوفی شراب آنگه شود صاف                                    كه در شيشه بماند اربعينی

 

در تفسير الميزان از كتب اهل تسنن نقل می‏كند كه رسول اكرم فرمود :
«لولا تكثير فی كلامكم، و تمريج فی قلوبكم لرايتم ما اری و لسمعتم ما اسمع‏»
يعنی اگر زياده روی در سخن گفتن شما ، و هرزه چرانی در دل شما نبود هر چه‏ من می‏بينم شما می‏ديديد و هر چه می‏شنوم می‏شنيديد . كلمه  تمريج  از ماده  مرج  است و به معنای چمن و سرزمين علفزار است كه معمولا هر نوع حيوانی در آنجا وارد می‏شود و راه می‏رود و می‏چرد . می‏خواهد بفرمايد زمين دل شما مثل آن علفزارهای بی‏در و سر است كه‏ هر حيوانی در آنجا راه دارد و قدم می‏گذارد . در حديث ديگر امام صادق ( ع ) می‏فرمايد:

« لولا ان الشياطين يحومون‏ حول قلوب بنی‏آدم لنظروا الی ملكوت السموات »[100]

اگر نبود كه شياطين‏ در اطراف دلهای فرزندان آدم حركت می‏كنند آنها ملكوت آسمانها را مشاهده‏ می‏كردند .
از اينگونه بيانات در آثار دينی ما زياد است كه يا به طور مستقيم‏ تقوا و پاكی از گناه را در بصيرت و روشن‏بينی روح مؤثر دانسته است ، و يا به طور غيرمستقيم اين مطلب را بيان می‏كند ، مثل اينكه تأثير هواپرستی‏ و از كف دادن زمام تقوا را در تاريك شدن روح و تيرگی دل و خاموش شدن‏ نور عقل بيان كرده است .

اميرالمؤمنين سلام الله عليه می‏فرمايد:

« من عشق شيئا اعشی بصره ، و امرض قلبه »[101]

هركس نسبت به چيزی محبت مفرط پيدا كند ، چشم وی را كور ( يا شبكور ) می‏كند و قلب او را بيمار می‏نمايد .

هم او می‏فرمايد : « عجب المرء بنفسه احد حساد عقله»[102]

  يعنی خودپسندی انسان يكی از چيزهائی است كه با عقل وی حسادت و دشمنی می‏ورزد.و نيز می‏فرمايد:
« اكثر مصارع العقول تحت بروق المطامع »[103]

يعنی بيشتر زمين خوردنهای‏ عقل آنجاست كه برق طمع ، جستن می‏كند .

 

راز تأثير تقوا در روشن‏بينی

يكی از حالات و قوائی كه در عقل انسان يعنی در عقل عملی انسان يعنی در طرز تفكر عملی انسان كه مفهوم خوب و بد و خير و شر و درست و نادرست و لازم و غير لازم و وظيفه و تكليف و اينكه الان چه می‏بايست بكنم و چه‏ نمی‏بايست بكنم و اينگونه معانی و مفاهيم را بسازد تأثير دارد ، طغيان‏ هوا و هوسها و مطامع و احساسات لجاج‏آميز و تعصب‏آميز و امثال اينها است‏ ، زيرا منطقه و حوزه عقلی عملی انسان به دليل اينكه مربوط به عمل انسان‏ است همان حوزه و منطقه احساسات و تمايلات و شهوات است . اين امور اگر از حد اعتدال خارج شوند و انسان محكوم اينها باشد نه حاكم بر اينها ، در برابر فرمان عقل فرمان می‏دهند ، در برابر ندای عقل و وجدان فرياد و غوغا می‏كنند ، برای ندای عقل حكم پارازيت را پيدا می‏كنند ، ديگر آدمی ندای عقل خويش را نمی‏شنود ، در برابر چراغ عقل گرد و غبار و دود و مه ايجاد می‏كنند ، ديگر چراغ عقل‏
نمی‏تواند پرتو افكنی كند . فی‏المثل ما كه در اين فضا الان نشسته‏ايم و می‏گوئيم و می‏شنويم و می‏بينيم ، به حكم اينست كه يك نفر سخن می‏گويد و ديگران سكوت كرده‏اند ، چراغها نور می‏دهند و فضا هم صاف و شفاف است . ولی اگر در همين فضا با اين يك نفر سايرين هم هركس برای خودش حرفی‏ بزند و با صدای بلند آوازی بخواند بديهی است كه حتی خود گوينده هم ندای‏ خود را نخواهد شنيد . و اگر اين فضا پر از دود و غبار باشد كسی كسی را نخواهد ديد . اينست كه گفته‏اند :

    حقيقت سرائی است آراسته                                               هوا و هوس گرد برخاسته

 

   نبينی كه هر جا كه برخاست گرد                                         نبيند نظر گرچه بيناست مرد

 

و يا گفته‏اند :

جمال يار ندارد نقاب و پرده ولی                                          غبار ره بنشان تا نظر توانی كرد

 

و يا گفته‏اند :

چون غرض آمد هنر پوشيده شد                                          صد حجاب از دل به سوی ديده شد

 

برای مثال جوان محصلی را در نظر می‏گيريم . اين جوان از مدرسه برگشته‏ فكر می‏كند لازم است درسهايش را حاضر كند ، برای اين كار چندين ساعت‏ بنشيند و بخواند و بنويسد و فكر كند ، زيرا بديهی است نتيجه لاقيدی و تنبلی مردود شدن و جاهل ماندن و عقب ماندن و هزارها بدبختی است . اين‏ ندای عقل او است . در مقابل اين ندا ممكن است فريادی از شهوت و ميل به‏ گردش و چشم چرانی و عياشی در وجود او از هر دشمنی با نيروی عقل می‏توان دفاع كرد . اگر دشمنی پيدا شود كه‏ بتواند عقل را بدزدد پس او از همه خطرناكتر است . صائب تبريزی شعری‏ دارد كه مثل اينست كه ترجمه همان حديث نبوی است ، می‏گويد : بستر راحت چه اندازيم بهر خواب خوش ما كه چون دل دشمنی داريم در پهلوی خويش پس توجه به اين مطلب لازم است كه حالات و قوای معنوی انسان به حكم‏ تضاد و تزاحمی كه ميان بعضی با بعضی ديگر است در يكديگر تأثير مخالف‏ می‏كنند و تقريبا اثر يكديگر را خنثی می‏كنند ، و به عبارت ديگر با يكديگر دشمنی و حسادت می‏ورزند . از آنجمله است دشمنی هوا و هوس با عقل . از همين جا معنای تأثير تقوا در تقويت عقل و ازدياد بصيرت و روشن‏بينی‏ دست عقل را باز می‏كند و به وی آزادی می‏دهد : عتق من كل ملكة .

توصيه و تأكيد اسلام

انسان وقتی كه رجوع می‏كند به توصيه‏ها و بيانهائی كه در آثار مقدس دينی‏ راجع به امر به معروف و نهی از منكر رسيده و آنهمه فوائد و آثاری كه‏ برای اين اصل مقدس ذكر شده ، مثلا می‏بيند در قرآن كريم می‏فرمايد:
« و المؤمنون و المؤمنات بعضهم اولياء بعض يامرون بالمعروف و ينهون عن‏ المنكر و يقيمون الصلاه و يؤتون الزكاه و يطيعون الله و رسوله اولئك‏ سيرحمهم الله ان الله عزيز حكيم»[104].

يعنی مردان مؤمن و زنان مؤمنه‏ دوستان يكديگرند و بين آنها رابطه و صله مودت و عواطف محبت‏آميز
حكمفرما است ، امر به معروف و نهی از منكر می‏كنند ، نماز را بپا می‏دارند ، زكات را ادا می‏نمايند ، خدا و پيغمبر را اطاعت می‏كنند .

اينها هستند كه البته رحمت الهی شامل حالشان می‏شود . خداوند غالب و حكيم است . در اين آيه كريمه قسمتهائی به طور علت و معلول و سبب و مسبب مترتب‏ بر يكديگر ذكر شده است : لازمه ايمان حقيقی و واقعی - نه ايمان تقليدی و تلقينی - رابطه وداد و علاقه به سرنوشت يكديگر است . و لازمه اين محبت و علاقه ، امر به معروف و نهی از منكر است . لازمه امر به‏ معروف و نهی از منكر ، قيام بندگان است به وظيفه عبادت و خضوع نسبت‏ به پروردگار يعنی نماز ، و قيام به وظيفه كمك و دستگيری از فقرا يعنی‏ زكات ، و بالاخره لازمه امر به معروف و نهی از منكر اطاعت خدا و رسول و زنده شدن همه دستورهای دينی است . لازمه همه اينها اين است كه رحمتهای‏ بی‏پايان خداوند قادر غالب كه كارهای خود را بر سنت حكيمانه اجرا می‏كند شامل حال می‏گردد . در حديث است كه امام باقر ( ع ) درباره امر به معروف و نهی از منكر می‏فرمايد :

 « بها تقام الفرائض ، و تأمن المذاهب و تحل المكاسب ، و ترد المظالم ، و تعمر الارض ، و ينتصف من الاعداء ، و يستقيم الامر »[105] يعنی به وسيله اين اصل ، ساير دستورها زنده می‏شود ، راهها امن می‏گردد ، كسبها حلال می‏شود ، مظالم به صاحبان اصلی برگردانده می‏شود ، زمين آباد می‏گردد ، از دشمنان انتقام گرفته می‏شود ، كارها رو به راه می‏شود.
علی ( ع ) دوستان و رفقای خالص و مخلص خودش را در آن خطبه معروف كه‏ ظاهرا آخرين خطبه ايشان است ، با اين وصف ياد می‏كند كه آنها دين را زنده نگه می‏داشتند . «نوف بكالی» گفت : علی ( ع ) روی سنگی كه آن‏ سنگ را  «جعده بن هبيره» گذاشته بود ، رفت و ايستاد  « و عليه‏ مدرعة من صوف »  در حالی كه جامه پشمين به تنش بود ، حمايل شمشيرش‏ از ليف خرما بود ، كفشهايش هم همينطور . با همين حالت رفت روی آن‏ سنگ قرار گرفت و از آن به جای كرسی خطابه و منبر استفاده كرد ، آن‏ خطابه غراء عجيب كه اشكها را جاری كرد انشاء فرمود ، آخرش به ياد دوستان گذشته‏اش افتاد ، فرمود : « اين اخوانی الذين ركبوا الطريق ، و مضوا علی الحق ؟ »  آن دوستان و راهروان طريق كجا رفتند ؟ آنها كه بر جاده حق قدم زدند و بر حق از دنيا رفتند  اين عمار ؟ اين ابن‏ التيهان ؟ اين ذو الشهادتين ؟   عمار ياسر كجا است ؟ ابوالهيثم بن‏ التيهان كجا است ؟ خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين كجا است ؟ بعد با يك‏ حالت تأثر و شايد گريه فرمود : « اوه علی اخوانی الذين قرؤوا القرآن‏ فاحكموه   حسرت بر آن دوستان ، بر آن برادرانم كه قرآن را به حق‏ تلاوت كردند و محكم كردند . و تدبروا الفرض فاقاموه  فرائض‏ دين را درست فكر كردند ، دقت كردند به حقيقت آن رسيدند ، آنرا اقامه‏ كردند  « احيوا السنة و اماتوا البدعة »[106]  آنها كه سنت پيغمبر را زنده كردند و بدعت را می‏راندند .

علی ( ع ) ، عمار و ابن تيهان و ذوالشهادتين و امثال اينها را محيی‏ست‏ پيغمبر می‏خواند . سنت يعنی دين . دين ، قرآن و سنت است . اينها ماخذ دين هستند . در نهج‏البلاغه راجع به وجود مقدس حجة بن الحسن عجل الله تعالی فرجه‏ تعبيراتی هست كه يك جمله‏اش كه الان يادم هست اينست:

 «و يحيی‏ ميت الكتاب و السنة »زنده می‏كند قرآن و سنت مرده را . قرآنی‏ كه در ميان مردم می‏ميرد و سنتی كه می‏ميرد ، زنده می‏كند . اين ، تعبير علی‏ ( ع ) است نه تعبير من : او می‏آيد زنده می‏كند . وجود مقدس ثامن الائمه‏ به يكی از شيعيان می‏فرمايد : « احيوا امرنا »  امر ولايت ما را زنده‏ كنيد . او عرض می‏كند : چگونه ما می‏توانيم احياء كنيم ؟ دستور می‏دهد كه‏ حقايق سخنان ما را ، محاسن كلام ما را ، سيرت ما را ، حقايق ما را برای‏ مردم بگوئيد و تشريح بكنيد . اين زنده كردن كار ما است .
²
قل هل يستوی الذين يعلمون و الذين لا يعلمون ، انما يتذكر اولوا الالباب [107].
موضوع سخن فريضه علم است . شايد خودتان حدس بزنيد كه اين عنوان با اين تعبير ، از حديث معروفی از رسول اكرم ( ص ) كه همه آنرا شنيده‏ايد و لااقل در تابلو بعضی مدارس ديده‏ايد اقتباس شده . آن حديث كه همه آنرا به خاطر داريم اينست:

 « طلب العلم فريضة علی كل مسلم»[108]

يعنی جستجو و تحصيل علم بر هر مسلمانی فرض و واجب است . اين حديث از جمله‏ احاديث اسلامی است كه شيعه و سنی هر يك به طرق و سندهای خود آن را از رسول اكرم نقل كرده‏اند . اگر چند حديث مسلم داشته باشيم كه فريقين آنرا از رسول اكرم ( ص ) نقل كرده باشند يكی همين‏ حديث است .فريضه يعنی واجب ، از ماده « فرض»  است كه به معنی قطع و حتم و وجوب است . آنچه را ما الان به واجب و مستحب تعبير می‏كنيم ، در صدر اول به مفروض و مسنون تعبير می‏كرده‏اند . البته كلمه وجوب و واجب در صدر اول هم استعمال داشته ولی بيشتر با كلمه فريضه و مفروض و فرض تعبير می‏شده ، اما كلمه مستحب به معنيی كه امروز استعمال می‏شود ظاهرا كلمه‏ مستحدثی است كه فقهاء اصطلاح كرده‏اند . كلمه مستحب به اين معنی خاص ، گذشته از اينكه در خود قرآن به كار نرفته در هيچ حديثی هم تا آنجا كه من‏ به ياد دارم به كار نرفته و بلكه قدمای فقهاء هم اين اصطلاح را نداشته‏اند ، بعدها شايع شده است . در قديم به آنچه ما امروز مستحب می‏گوئيم مسنون‏ يا مندوب می‏گفته‏اند . معنی حديث اين است : يكی از فرائض اسلامی و واجبات اسلامی ، در رديف‏ ساير واجبات و فرائض ، طلب و تحصيل علم است . تحصيل و طلب علم بر هر مسلمانی واجب است ، اختصاص به طبقه و دسته‏ای دون طبقه و دسته‏ای ندارد.
در تواريخ آمده كه قبل از ظهور اسلام بعضی از جامعه‏های متمدن آنروز تحصيل علم را از حقوق و امتيازات بعضی از طبقات می‏دانسته‏اند و برای‏ سايرين چنين حقی قائل نبوده‏اند . در اسلام نه تنها علم به عنوان «حق»  از امتيازات كسی نيست ، بلكه به عنوان « تكليف» و «وظيفه»  بر همه افراد تحصيل آن فرض و واجب است مانند ساير تكاليف . نماز يكی از فرائض است . روزه يكی از فرائض است . زكات يكی‏ از فرائض است . حج يكی از فرائض است . جهاد يكی از فرائض است . امر به معروف و نهی از منكر يكی از فرائض است . همچنين عالم شدن و دانا شدن هم ( به نص اين حديث ) يكی از فرائض است .

يكی همين حديث كه اول خواندم  « طلب العلم فريضه علی كل مسلم»
 
می‏فرمايد جستجو و طلب علم بر هر مسلمان واجب است ، هيچ استثنائی‏ ندارد ، حتی از لحاظ زن و مرد هم استثنائی ندارد ، چون مسلم يعنی مسلمان‏ ، خواه مرد باشد و خواه زن ، به علاوه اينكه در بعضی از نقلهای كتب شيعه‏ كه در « بحار الانوار » نقل می‏كند ، كلمه « و مسلمه » هم تصريح و اضافه‏ شده . بعدا در اطراف اين مطلب توضيح بيشتر خواهم داد . اين حديث می‏فرمايد فريضه علم يك فريضه عمومی است ، اختصاص به‏ طبقه‏ای يا صنفی يا جنسی ندارد . ممكن است يك چيز مثلا بر جوانان فرض‏ باشد نه بر پيران ، بر حاكم فرض باشد و نه بر رعيت ، يا بر رعيت فرض‏ باشد نه بر حاكم ، وظيفه مرد باشد نه وظيفه زن ، مانند جهاد و نماز جمعه‏ كه فقط بر مردان فرض است ، بر زنان فرض نيست ، اما اين فريضه كه‏ نامش فريضه علم است بر هر مسلمانی فرض است و هيچگونه اختصاصی ندارد

حديث ديگر اينكه : « اطلبوا العلم من المهد الی اللحد » يعنی در همه‏ عمر ، از گهواره تا گور ، در جستجو و طلب علم باشيد ، يعنی علم فصل و زمان معين ندارد ، در هر زمانی بايد از اين فرصت استفاده كرد . فردوسی‏
اشاره به همين حديث می‏كند و می‏گويد :

  به گفتار پيغمبر راستگوی                                                   زگهواره تا گور دانش بجوی 

 

همان‏طوری كه حديث اول از لحاظ افراد و از لحاظ جنس و صنف و طبقه‏ اختصاص و محدوديت را برداشت و اين فريضه را از آن نظر تعميم داد ، اين‏ حديث از لحاظ وقت و زمان توسعه و تعميم می‏دهد .
ممكن است فريضه و تكليفی از لحاظ زمان محدوديت داشته باشد و نشود در هر زمانی به او پرداخت . مثلا روزه‏های واجب وقت و زمانش معين است و آن ماه مبارك رمضان است ، و حتی نماز از لحاظ ساعت شبانه روز وقت‏ معينی دارد و فقط در ساعات معين بايد انجام گيرد . حج واجب است اما در همه وقت نمی‏شود آن را بجا آورد ، موسم معين دارد و آن ماه ذی الحجه است‏ ، ولی فريضه علم محدود به هيچ وقت ، هيچ زمان و هيچ سن و سال نيست و اگر وقت روزه ، ماه رمضان و وقت حج ، ماه ذی الحجه و وقت نماز ظهر مثلا از ظهر تا نزديك غروب است ، وقت تحصيل علم از گهواره تا گور است .
اين هم يك حديث . حديث سوم : فرمود : « اطلبوا العلم و لو بالصين »[109] يعنی علم را جستجو و تحصيل كنيد و به دست آورديد ولو در چين ، ولو اينكه مستلزم اين‏ باشد كه به دورترين نقاط جهان مانند چين سفر كنيد . ظاهرا علت اينكه نام‏ چين برده شده اينست كه در آنروز از چين به عنوان دورترين نقاط جهان كه‏ مردم آنروز می‏توانستند به آنجاها بروند نام برده می‏شده ، و يا علت‏ اينست كه در آنزمان چين به عنوان يك مهد علمی و صنعتی معروف بوده است.
اين حديث می‏گويد تحصيل علم ، جا و مكان معين ندارد ، همان طوری كه‏ وقت و زمان معين هم ندارد .
ممكن است يك تكليف و فريضه از لحاظ جا و مكان محدوديت داشته باشد ،نشود آن را در همه جا انجام داد ، مثلا اعمال حج از لحاظ محل و مكان هم‏ مقيد و محدود است . مسلمانان حتما بايد اعمال حج را در مكه ، در همان‏ سرزمينی كه توحيد و اسلام از آنجا طلوع كرد و به ساير جهانيان رسيد ، در اطراف خانه‏ای كه به دست ابراهيم و فرزند پاك نهادش بنا شد انجام يابد. مسلمانان نمی‏توانند با هم توافق كنند و نقطه ديگری را برای اعمال حج‏ انتخاب كنند . پس اين تكليف از اين نظر محدوديت دارد ، اما در انجام‏ فريضه علم هيچ نقطه معين در نظر گرفته نشده ، هر جا كه علم هست آنجا جای‏ تحصيل و به دست آوردن است ، می‏خواهد مكه باشد يا مدينه ، مصر باشد يا شام يا عراق ، يا دورترين نقاط جهان ، می‏خواهد در مشرق باشد يا مغرب .
يك سلسله احاديث داريم در باب فضل مهاجرت و مسافرت برای علم به‏ نقاط دوردست ، و حتی آيه كريمه

  « و من يخرج من بيته مهاجرا الی الله‏ و رسوله ثم يدركه الموت فقد وقع اجره علی الله »[110]

 به مهاجرت و مسافرت در طلب علم تفسير شده است . در يكی از احاديث معتبر ما وارد شده :

 « لو علمتم ما فی طلب العلم لطلبتموه و لو بسفك المهج و خوض اللجج »[111]. يعنی اگر می‏دانستيد در نتيجه طلب و تحصيل علم به‏ چه سعادتهائی می‏رسيد ، به دنبال آن می‏رفتيد ولو به اينكه خون شما در اين‏ راه ريخته شود و يا مستلزم اين باشد كه به درياها وارد شويد و اقيانوسها بپيمائيد .

حديث چهارم : جمله‏ای از رسول اكرم ( ص ) روايت شده به اين عبارت :
« الحكمة ضاله المؤمن يأخذها اينما وجدها » ، يا به اين تعبير : «كلمة الحكمة ضالة المؤمن فحيث وجدها فهو احق بها»[112]   يعنی حكمت گمشده‏ مؤمن است ، و هر كس كه چيزی گم كرده آن را در هر نقطه كه پيدا كند معطل‏ نمی‏شود و برمی‏دارد . « حكمت » يعنی سخن و مطلب محكم و متقن و منطقی و درست ، يعنی دريافت حقيقت . هر قانون و قاعده‏ای كه با حقيقت وفق دهد و ساخته وهم و تخيلات نباشد «حكمت» است . علی ( ع ) می‏فرمايد :
« الحكمة ضالة المؤمن فاطلبوها و لو عند المشرك تكونوا احق بها و اهله »
حكمت گمشده مؤمن است پس او را بجوئيد و بيابيد هر چند در نزديك نفر مشرك باشد . شما كه مؤمن هستيد ، به آن علم و حكمت سزاوارتريد و شايسته‏ آن می‏باشيد . و هم آن حضرت فرموده : « الحكمة ضالة المؤمن فخذ الحكمة و لو من اهل النفاق »[113]   
باز هم از اين تعبيرات زياد داريم . خلاصه همه اينها اينست كه در فرا گرفتن علم ، يگانه شرط اينست كه آن علم درست و صحيح و مطابق با اقع و حقيقت باشد ، شما به آن كسی كه علم و حكمت را از او فرا می‏گيريد
كار نداشته باشيد .

بلی يك وقت هست كه آدمی در درست بودن و صحيح بودن مطلب ترديد دارد . در اينگونه موارد كسانی كه اهل تشخيص نيستند نبايد به سخن هركس گوش‏ كنند ، بايد دقت كنند كه تحت تأثير و تلقين چه كسی هستند . اگر در اين‏ جهت دقت نكنند بسا هست كه از آن راه گمراه شوند . ولی يك وقت هست‏ كه معلوم است كه حرف طرف درست است ، مثلا واقعا يك كشف علمی در طب‏ ، يا در طبيعی ، يا غير اينها ، مسلم است كه درست است . می‏فرمايد در اين صورت برويد ياد بگيريد . در احاديث ما از زبان حضرت مسيح عيسی بن‏ مريم ( ع ) نقل شده كه فرمود : «خذوا الحق من اهل الباطل و لا تأخذوا الباطل من اهل الحق ، كونوا نقاد الكلام »[114] يعنی حق را بگيريد و بپذيريد ولو از اهل باطل ، اما باطل را هرگز نگيريد و نپذيريد ولو از اهل‏
حق . خودتان صراف سخن و سخن‏شناس باشيد .

اصل استقلال و عزت جامعه اسلامی

بايد به چند اصل توجه داشته باشيم . يكی اينكه آيا اسلام چگونه جامعه‏ای‏ می‏خواهد ؟ البته واضح است كه اسلام جامعه‏ای می‏خواهد عزيز و مستقل و متكی‏ به خود ، اسلام نمی‏پسندد كه يك ملت مسلمان ، زيردست و تو سری خور يك‏ ملت غير مسلمان بوده باشد:«لن يجعل الله للكافرين علی المؤمنين‏ سبيلا»[115] خداوند نمی‏پسندد كه كافران بر مسلمانان سيطره و تسلط داشته باشند . اسلام نمی‏پسندد يك ملت مسلمان هميشه دست در يوزگی به سوی‏ يك ملت ديگری به عنوان قرض يا كمك بلا عوض دراز كند . اسلام نمی‏پسندد جامعه اسلامی استقلال اقتصادی يا اجتماعی نداشته باشد . اسلام نمی‏پسندد كه مسلمانان همين كه‏ بيماری سختی پيدا كردند خودشان طبيب و وسائل كافی نداشته باشند و بيماران را به دوش بكشند و به سوی ملتهای غير مسلمان بروند . اين يك‏ اصل .

علم ، پايه عزتها و استقلالها

اصل ديگر اينكه در دنيا تحولی به وجود آمده كه همه كارها بر پاشنه علم‏ می‏چرخد و چرخ زندگی بر محور علم قرار گرفته است . همه شؤون حيات بشر با علم وابستگی پيدا كرده به طوری كه هيچ كاری و هيچ شأنی از شؤون حيات بشر را جز با كليد علم نمی‏توان انجام داد .

فريضه علم ، مفتاح ساير فرائض

اصل ديگر اينكه انجام سائر فرائض و تكاليف فردی و اجتماعی اسلام ، به‏ فريضه علم بستگی دارد . فريضه علم به عنوان يك كليد و مفتاح برای انجام ساير فرائض و منظورهای اسلامی شناخته شده ، و به اصطلاح فقهاء ، واجب‏ تهيوئی است ، و بالنتيجه اگر شؤون حياتی مسلمين شكلی به خود بگيرد كه‏ وابستگی بيشتری به علم پيدا كند فريضه علم هم اهميت و لزوم و توسعه و عموم بيشتری پيدا می‏كند .

نتيجه

از مجموع اين اصلها نتيجه می‏شود كه وظيفه شرعی و عمومی همه مسلمين‏ اينست كه به سوی علم رو بياورند و تعليمات عمومی را بر فرد فرد واجب بشمارند .

اسلام علم را نور می‏داند و جهل را ظلمت ، علم را بينائی می‏داند و جهل‏ را كوری : « قل هل يستوی الاعمی و البصير ام هل تستوی الظلمات و النور.»[116] آنوقت می‏گويد : « طلب العلم فريضة علی كل مسلم » . همين علم كه‏ نور و بينائی است بر هر مسلمانی فرض است . آيا می‏توان قائل شد كه از نظر اسلام فقط بر مردان فرض است كه از ظلمت خارج شوند و به فضای روشن‏ بيايند اما زنان همچنان در ظلمت بمانند ؟ ! فقط بر مردان فرض است كه از اين كوری بيرون روند و اما زنان همچنان در كوری باقی‏ بمانند ؟ ! البته نه .

جهاد مقدس

حالا وقت آنست كه از بيانات گذشته خودم استنتاج كنم . نتيجه همه اين‏ حرفها اينست كه اوجب واجبات در عصر حاضر شركت در تعليمات عمومی است‏ . اين واجب تنها وظيفه فرهنگ و فرهنگيان نيست ، وظيفه هر كسی است كه‏ مسلمان است و ادعای مسلمانی دارد ، خواه از دولت باشد خواه از ملت ، بايد به صورت يك جهاد مقدس درآيد و به فرمان دين باشد و رنگ دينی‏ داشته باشد . پس علماء روحانی بايد اين افتخار را ببرند و پيشقدم باشند . مؤمنين و مقدسين نبايد از علم و مدرسه بترسند و وحشت كنند و خيال كنند كه اگر علم آمد دين می‏رود . اين ، سوء ظن به اسلام است . اسلام آنچنان‏ دينی است كه در محيط علم بهتر از محيط جهل رشد می‏كند . ما اگر می‏دانستيم‏ كه جهل و جهالت چه بر سر ما آورده و چه بر سر اسلام آورده ، از جهالت و
نادانی و بی‏سوادی وحشت می‏كرديم نه از علم و مدرسه .

چو علم آموختی . . .

گاهی ديده می‏شود بعضی اشخاص برای آنكه وحشت خودشان را از علم پنهان‏ كنند به شعر سنائی متوسل می‏شوند كه می‏گويد:

چو علم آموختی از حرض آنگه ترس كاندر شب                           چو دزدی با چراغ آيد گزيده‏تر برد كالا

 

 و آن وقت می‏گويند ببين اين تحصيل كرده‏ها الان ضررشان برای مملكت صد درجه از بی‏سوادها بيشتر است . بی‏سوادها آفتابه دزد هستند اما اينها رقمهای چند ميليونی دزدی می‏كنند .

شكی نيست كه علم به تنهائی ضامن سعادت جامعه نيست . جامعه ، دين و ايمان لازم دارد ، همان‏طوری كه ايمان هم اگر مقرون به علم نباشد مفيد نيست بلكه و بال است . « قطع ظهری اثنان عالم متهتك و جاهل متنسك» [117]
 
اسلام نه عالم بی‏دين می‏خواهد نه جاهل ديندار . اما اين هم كه ما می‏گوئيم « چو دزدی با چراغ آيد گزيده‏تر برد كالا » و به مورد تحصيلكرده‏های بی‏ايمان تطبيق می‏كنيم و نتيجه می‏گيريم كه پس خطر علم از خطر جهل بيشتر است ، يك نوع مغالطه است . زيرا دزدی كه با چراغ‏ می‏آيد و كالای گزيده را می‏برد در شب می‏آيد نه در روز . شب هنگام هم وقتی‏ می‏آيد كه صاحبان خانه خواب باشند . اما روز روشن هرگز نمی‏تواند دستبرد بزند . يا اگر اهل خانه بيدار باشند نمی‏تواند دستبرد بزند . تحصيلكرده‏های‏ بی‏ايمان هم از جهالت و بی‏خبری و خواب‏آلودگی ديگران استفاده می‏كنند . پس جهل عمومی در اين دزديها دخالت دارد . شما كشور خود را با نور علم‏ روشن كنيد و همه خانه‏ها را مثل روز كنيد ، همه مردم را بيدار و هوشيار و با خبر بگردانيد ، همه جا را مثل روز روشن بكنيد ، به علاوه در تحكيم‏ پايه‏های ايمان بكوشيد ، ديگر از آن دزد هم دزدی ساخته نيست . در اين‏ دزديها چند چيز دست به دست هم داده ، علم دزد ، بی‏ايمانی او ، و جهل‏ عامه مردم . پس در اينجا هم جهالت شريك جرم است .

به هر حال اگر ما می‏خواهيم دين صحيح داشته باشيم ، اگر می‏خواهيم از فقر رهائی يابيم ، اگر می‏خواهيم از مرض نجات پيدا كنيم ، اگر می‏خواهيم‏ عدالت در ميان ما حكمفرما باشد ، اگر می‏خواهيم آزادی و دموكراسی داشته‏ باشيم ، اگر می‏خواهيم جامعه ما برخلاف حال حاضر به امور اجتماعی علاقمند باشد ، منحصرا راهش علم است و علم ، آن هم علمی كه عموميت داشته باشد و از راه دين به صورت يك جهاد مقدس درآيد .اگر ما اين جهاد مقدس را شروع نكنيم دنيا خواهد كرد و ثمره‏اش را هم‏ خود آنها خواهند برد ، يعنی ديگران خواهند آمد و ملت ما را از گرداب‏ جهالت نجات خواهند داد و خدا می‏داند كه آنوقت اين كوتاهی ما چه لطمه‏ بزرگی به پيكر اسلام وارد خواهد كرد .

روش پيامبرانه

حديث نبوی معروفی هست كه در «كافی» ضبط شده و اين روزها به وسيله‏ بعضی دوستان كه كتب حديث اهل تسنن در اختيار داشتند تحقيق كردم معلوم‏ شد كه در كتب حديث اهل تسنن هم ضبط شده . رسول اكرم می‏فرمايد:  «انا معاشر الانبياء امرنا ان نكلم الناس علی قدر عقولهم »[118] ما پيغمبران‏ مأموريم كه با مردم به اندازه عقلشان سخن بگوئيم . ما با هر كس حرف‏ می‏زنيم ظرفيت عقل و سطح فكر او را در نظر می‏گيريم و متناسب با عقل و فكر خود او حرف می‏زنيم ، با آنكه سطح فكرش بالاتر است در سطح بالاتر و با آنكه سطح فكرش پائين‏تر است در سطح پائين‏تر گفتگو می‏كنيم . با آدم‏ عامی سخن بلند ملكوتی كه سرش گيج شود نمی‏گوئيم و به يك حكيم ، جوابی كه‏ به يك پيرزن می‏دهيم نمی‏دهيم . مولوی به مضمون همين حديث اشاره می‏كند و می‏گويد :

پست می‏گويم به اندازه عقول                                              عيب نبود اين ، بود كار رسول

 

يك فرق كه بين روش انبياء و روش فلاسفه هست اينست كه فلاسفه يك منطق و يك سطح معين هميشه در بيان به كار می‏برند . آنها يك‏ متاع و يك جنس بيشتر در مغازه خود ندارند . مشتريهای آنها هم فقط يك‏
طبقه هستند و اين از عجز آنها است ، زيرا مقصود خود را جز در لفافه يك‏ سلسله اصطلاحات نمی‏توانند بگويند و ناچار يك طبقه معين كه به زبان آنها آشنا هستند حرف آنها را می‏فهمند و بس . می‏گويند بر سر در مدرسه معروف‏ افلاطون - كه باغی بود در بيرون شهر آتن و نام آن باغ آكادميا بود و امروز هم به همين مناسبت مجامع علمی را آكادمی می‏گويند - شعری نوشته شده بود كه مضمونش اين بود : هر كس هندسه نخوانده به اين مدرسه وارد نشود . در مكتب و روشی كه انبياء دارند همه گونه شاگرد می‏تواند استفاده كند ، همه جور متاع در آنجا هست ، هم عالی عالی كه افلاطون بايد بيايد شاگردی‏ كند و هم پائين پائين كه به درد يك پيرزن می‏خورد . بر سر در هيچ مكتب‏ پيغمبری نوشته نشده كه هر كس می‏خواهد از اينجا استفاده كند بايد فلان قدر تحصيل كرده باشد . البته هر چه بيشتر تحصيل كرده باشد و مستعدتر باشد بيشتر استفاده می‏كند ، هر چه كمتر مستعد باشد باز به اندازه خودش‏ می‏تواند بهره ببرد ، زيرا « انا معاشر الانبياء امرنا ان نكلم الناس‏ علی قدر عقولهم » .

نكته‏ای را خود رسول اكرم در كلامشان اشاره كرده‏اند . شايد معنی همين كلام‏ را هم آنها كه در آن عصر بوده‏اند درست نفهميدند  بگذاريم از افراد معدودی مثل سلمان و ابوذر و مقداد ، سايرين نمی‏فهميدند  . فرمود « نصر الله عبدا سمع مقالتی فوعاها و بلغها من لم يبلغه »[119]  يعنی خداوند ياری كند كسی را كه كلام مرا بشنود و حفظ كند و برساند به كسی كه‏ به او نرسيده است . يا « نصر الله عبدا سمع مقالتی»  خداوند خرم كند زندگی آن كسی را كه اين كار را بكند و بعد فرمود :

«رب حامل فقه غير فقيه ، و رب حامل فقه الی من هو افقه منه »[120]  چه بسيار اشخاص كه‏ فقهی را حمل می‏كنند در حالی كه خودشان فقيه نيستند ، و چه بسيار كسان كه‏ فقهی را منتقل می‏كنند به كسانی كه آنها از خودشان فقيه‏ترند .

عالم زمان خويشتن باش

كلامی دارد امام صادق ( ع ) كه بسيار كلام بزرگی است . حديثی است در « كافی»[121]  ، در ضمن آن حديث اين جمله است : « العالم بزمانه لا  تهجم عليه اللوابس » يعنی كسی كه زمان خودش را بشناسد و بفهمد و درك‏
كند ، امور مشتبه و گيج كننده به او هجوم نمی‏آورد . كلمه « هجوم » را ما در عرف فارسی خود در مورد هر حمله شديد به كار می‏بريم ، اما در عربی‏ به معنی حمله‏ای است كه ناگهانی و غفلة بشود و طرف را غافلگير كند. امام می‏فرمايد : اگر كسی به وضع زمان خود آشنا باشد امور مشتبه ناگهان بر سرش نمی‏ريزد كه يكمرتبه دست و پای خود را گم كند و نتواند قوای خود را و فكر خودش را جمع و جور كند و راه حلی پيدا كند . بسيار كلام بزرگی است اين كلام .
در همين حديث جمله‏های زيادی هست كه من همه را حفظ نيستم . از آن جمله‏ می‏فرمايد: « لا يفلح من لا يعقل ، و لا يعقل من لا يعلم» كسی كه تعقل‏ نمی‏كند و درست نمی‏انديشد هرگز رستگار نمی‏شود ، و كسی كه علم ندارد تعقل‏ صحيح ندارد ، يعنی عقل به علم زياد می‏شود . « عقل»  يعنی قدرت تجزيه و تحليل و ربط دادن قضايا ، يعنی مقدمات را به دست آوردن و نتايج را پيش‏بينی كردن . عقل از علم مايه می‏گيرد . عقل چراغی است كه نفت آن‏ چراغ ، علم است . بعد می‏گويد : « و سوف ينجب من يفهم » و هر كس كه‏ بفهمد ، عاقبت كارش نجابت است ، عاقبت موجود نفيسی از كار در می‏آيد . يعنی از علم نبايد ترسيد ، علم را نبايد خطر به شمار آورد . ما نقطه مقابل و مشمول مفهوم مخالف « العالم بزمانه لا تهجم عليه‏ اللوابس » هستيم . از اول تا به آخر ، از صدر تا به ساقه ، من الباب‏ الی المحراب ، از زمان خود بيخبريم . همينطور نشسته و بي‌خبريم و چرت‏ می‏زنيم ، يك مرتبه مواجه می‏شويم مثلا با اين مسأله كه زمينها بايد تقسيم‏ شود و بايد اصلاحات ارضی بشود . اين مسأله غفلة بر ما هجوم می‏آورد ، چون‏ از زمان خودمان بيخبريم ، قبلا پيش‏بينی نكرده بوديم و حساب نكرديم كه‏ تكليف چيست و چه بايد كرد .



[1] - بقره / . 30

[2] - انعام / . 165

[3] - بقره / 31 - . 33

[4] - اعراف / . 172

[5] - روم / . 43

[6] - الم سجده / 7 - . 9

[7] - طه / . 121

[8] - احزاب / . 72

[9]- دهر / . 3

[10] - اسراء / . 70

[11] - شمس / 8 و . 9

[12] - رعد / . 28

[13] - انشقاق / . 6

[14] - بقرة / . 29

[15] - جاثية / . 13

[16] - ذاريات / . 56

[17] - حشر / . 18

[18] - ق / . 22

[19] - توبه / . 72

[20] - احزاب / . 72

[21] - هو أنشأكم من الارض و استعمركم فيها »( هود / 61  .)

[22] - دهر / . 4

[23] - حشر / . 19

[24] -مقدمه كتاب اين است مذهب من .

[25] - همان مأخذ

[26] - مخفف سر = راز

[27] - نهج البلاغه فيض الاسلام ، خطبه 221 ، ص . 733

[28] - نامه 45 ، ص . 971

[29] - خطبه 215 ، ص . 713

[30] - حكمت 74 ، ص . 1119

[31] - غرر الحكم چاپ دانشگاه تهران‏ج 2 ص . 584

[32] - نهج البلاغه فيض الاسلام ، حكمت 171 ص . 1170

[33] - نهج البلاغه فيض الاسلام ، حكمت 128 ص . 1150

[34] -صحاب صفه عده‏ای از فقرای اصحاب پيغمبر بودند كه از اهل مدينه‏ نبودند ، ازمهاجرين بودند و ثروتی نداشتند ، زن و زندگی نداشتند . پيغمبر اكرم برای اينها اول در داخل مسجد مدينه يك جايی قرار داد ولی بعد دستور الهی رسيد كه مسجد جای خوابيدن و اين چيزها نيست . پيغمبر اكرم محل آنها را در يك سكويی پهلوی مسجد قرار داد كه الان هم كسانی كه مشرف شده‏اند به‏ مدينه طيبه می‏دانند كه در شمال خانه حضرت زهرا ( ع ) سكويی هست كه الان‏ خواجه‏ها می‏نشينند ، اين همان محل اصحاب صفه است . در ميان اصحاب صفه‏ بسياری از اكابر و بزرگان بوده‏اند

[35] - نهج البلاغه فيض الاسلام ، حكمت 409 ص . 1281

[36] - سوره شمس ، آيات 9 و . 10

[37] - نهج البلاغه فيض الاسلام ، خطبه 221 ، ص . 733 

[38] - خطبه 215 ، ص . 713 

[39] - حكمت 74 ، ص . 1119 

[40] - غرر الحكم چاپ دانشگاه تهران‏ج 2 ص . 584 

[41] - نهج البلاغه فيض الاسلام ، حكمت 171 ص . 1170 

[42] - نهج البلاغه فيض الاسلام ، حكمت 128 ص . 1150 

[43] - اصحاب صفه عده‏ای از فقرای اصحاب پيغمبر بودند كه از اهل مدينه‏ نبودند ، ازمهاجرين بودند و ثروتی نداشتند ، زن و زندگی نداشتند . پيغمبر اكرم برای اينها اول در داخل مسجد مدينه يك جايی قرار داد ولی بعد دستور الهی رسيد كه مسجد جای خوابيدن و اين چيزها نيست . پيغمبر اكرم محل آنها را در يك سكويی پهلوی مسجد قرار داد كه الان هم كسانی كه مشرف شده‏اند به‏ مدينه طيبه می‏دانند كه در شمال خانه حضرت زهرا ( ع ) سكويی هست كه الان‏ خواجه‏ها می‏نشينند ، اين همان محل اصحاب صفه است . در ميان اصحاب صفه‏ بسياری از اكابر و بزرگان بوده‏اند . 

[44] - نهج البلاغه فيض الاسلام ، حكمت 409 ص . 1281 

[45] - سوره شمس ، آيات 9 و . 10 

[46] - مى دانيد كه قرآن را با تجويد خواندن (تجويد يعنى نيكو كردن ) يعنى با حروف را صحيح ادا كردن و با آهنگ خوش ، آهنگى كه نه از الحان اهل فسق باشد، با يك آهنگى كه متناسب با قرآن هست خواندن ، جزء سنتهاى قرآنى است و ائمه اطهار ما خودشان در اين راه پيش قدم بودند. ما در روايات داريم امام باقر و امام سجاد با آواز بسيار خوش قرآن مى خواندند. صداى خواندن قرآنشان از درون منزلشان كه بلند مى شد عابرين كه از كوچه پشت آن خانه مى گذشتند و صداى امام را مى شنيدند سر جاى خودشان ميخكوب مى شدند. (در آن زمان ها آب جارى در مدينه نبوده است و فقط از يكى دو جا آب بر مى داشته اند. سقاها با مشك براى منازل آب مى بردند) احيانا اتفاق مى افتاد كه سقاها با مشك آب در حالى كه به زحمت آن را مى كشيدند وقتى كه به آنجا مى رسيدند با اين بار سنگين مى ايستادند تا اين صداى خواندن قرآن را بشوند. اين مرد عابد زاهد طبق اين سنت قرآنى در آن دل شب بيدار بود، زمزمه قرآن مى كرد، آيات قرآن را با يك آهنگ خوشى در اتاق خودش مى خواند.

[47] - حديد - 16.

[48] - يعنى او را شيفته و مجذوب خودت كنى .

[49] - همان ربوبيت را دارد مى گويد (العبوديه جوهره كنهها الربوبيه)

[50] - وسائل ، ج 3 / ص 17، ح 11.

[51] - فروع كافى ، ج 7 / ص 158.

[52] - سفينه البحار، ج 2 - ص 322.

[53] - نصر، 1 - 3.

[54] - مائده - 3.

[55] - مائده - 67.

[56]- نهج البلاغه فيض الاسلام ، حكمت 142.

[57] - زمر - 53.

[58] - دعاى ابوحمزه ثمالى .

[59] -دمع السجوم ص 118.

[60] - لهوف ، ص 43.

[61] - زمر - 53.

[62] - بقره - 222.

[63] - نساء / 97.

[64] - سفينة البحار، ج 2 / ص 697.

[65] - حديد / 16.

[66] -البته در ورزشهاى امروز اين معنويات از بين رفته است . درگذشته ورزشكارها على عليه السلام را مظهر قهرمانى و پهلوانى مى دانستند. حالا هم تا اندازه اى در ميان بعضى هاى هست . على عليه السلام در هر دو جبهه قهرمان است ؛ هم در ميدان جنگ كه با انسانها مى جنگيد و هم در ميدان مبارزه با نفس . اين بود كه هميشه پهلوانى و قهرامانى با يك فتوت ، مردانگى ، شجاعت و معنوى و مبارزه با هواى نفس و اسير هواى نفس نبودن توام بود، يعنى آن كه قهرمان بود، آنجا كه چشمش به نامحرم مى افتد ديگر خيره نمى شود به ناموس مردم نگاه كند، روح قهرمانى به او اجازه نمى داد كه نگاه كند. قهرمان زنا نمى كرد، قهرمانى اش به او اجازه زنا نمى داد. قهرمان شراب نمى خورد، قهرمانى اش به او اجازه نمى داد. شراب بخورد. قهرمان دروغ نمى گفت ، قهرمانى اش به او اجازه دروغ گفتن نمى داد. تهمت نمى زد، قهرمانى اش به او اجازه دروغ گفتن نمى داد، قهرمان تملق و چاپلوسى نمى كرد، قهرمانى به او اجازه نمى داد. قهرمان ، شجاع و انسان قوى فقط كسى نيست كه يك وزنه سنگين ، يك سنگ ، يك هالتر يا آهنى را بلند كند، عمده اين است كه از عهده نفس اماره برآيد.

 

[67] -امام صادق عليه السلام روزى وارد منزل يكى از اصحاب خود شد. آن شخص در خانه حقير و كوچكى كه موجب رنج زن و بچه اش بود زندگى مى كرد. امام مى دانست كه او مرد متمكنى است . در دستور اسلام است كه من سعادة الانسان سعة داره جزء سعادتهاى انسان اين است كه خانه اش وسيع باشد. اگر كسى چنين امكانى برايش هست كه خانه اش ‍ وسيع باشد و اين كار را نكند، بر زن و فرزند خود ظلم كرده است . امام صادق عليه السلام مى دانست كه او امكان را دارد و با اين حال در خانه تنگ و كوچك و محقرى زندگى مى كند. فرمود: تو چرا اينجا زندگى مى كنى ؟ تو كه مى توانى خانه ات را به خاطر اهل خود، زن و فرزند خود توسعه بدهى . گفت : يا بن رسول الله ! اين خانه پدرى من است ، من در اينجا متولد شده ام ، پدر و پدر بزرگم هم در اينجا متولد شده و زندگى كرده اند، نمى خواهم از خانه پدرى ام بيرون بروم ! امام صادق با كمال صراحت فرمود: گيرم پدر و پدر بزرگ تو هيچكدام شعور نداشتند. تو مى خواهى جريمه بى شعورى پدر و مادرت را متحمل شوى ؟ زن و بچه ات چه تقصيرى دارند؟! از اينجا برو. من اينجا متولد شده ام ، به اينجا خو گرفته ام ، پدر و پدر بزرگم اينجا به دنيا آمده اند، همه حرف مفت است .

[68] - نساء / 100. سعه يعنى فرخنايى ؛ يعنى مى بيند زمين خدا فراخ است و محدود نيست به آنجا كه او بوده . مراغم از ماده رغام است . زعام يعنى خاك نرم . رغام انف يعنى بينى را به خاك مالاندن . اينكه مى گويند ارغام انف در مستحب است ، معنايش اين است كه انسان در سجده سرش را كه روى خاك مى گذارد، يك مقدار خاك يا چيزى از جنس خاك مثل مهر يا سنگ باشد كه سر بينى هم در حال سجده روى خاك قرار گيرد.

[69] - نساء / 97.

[70] - نهج البلاغه فيض الاسلام ، نامه 45.

[71] - همان حكمت 390

[72] - همان حكمت 297.

[73] - همان ، حكمت 453.

[74] - همان حكمت 2.

[75]- نهج البلاغه فيض الاسلام ، حكمت 390.

[76] - منتخب الاثر، ف 7، ب 12، ح 1.

[77] - همان ، ف 9 ب 1، ح 2.

[78] - روساى وقت كشورهاى شوروى سابق و آمريكا.

[79]- منتخب الاثر، ف 2، ب 1، ب 78.

[80] - حديد / 17.

[81]- روم / 41.

[82] - نهج البلاغه ، فيض الاسلام ، نامه 31.

[83] - همان ، نامه 45.

[84] - غاية المرام ، باب 29.

[85] - نهج البلاغه فيض الاسلام ، نامه 31.

[86] - غزليات عرفانى سعدى

[87] - نهج البلاغه فيض الاسلام ، خطبه 86.

[88] - دهر (انسان ) / 1-3

[89] -بقره / 31.

[90] -بقره / 32.

[91]- يعنى چه شما بخواهيد فرشتگان را به قواى اين جهان تعبير كنيد؟! به چيز ديگر تعبير نكنيد مى گوييم فرشتگان موجوداتى هستند كه تمام قواى اين جهان مسخر آنهاست.

[92] -بقره / 34.

[93] -شمس / 8.

[94] - نهج‏البلاغه ، خطبه . 189

[95] -  نهج‏البلاغه ، خطبه . 196

[96] - سوره انفال ، آيه 29 : اگر تقوای الهی پيشه كنيد خداوند برای شما قوه تشخيص قرار می‏دهد  .

[97] - سوره بقره ، آيه . 282

[98] - اين حديث در عيون الاخبار الرضا ص 258 ، و اصول كافی‏ج 2 ص 16 ، وعده الداعی ص 170 ، و عوارف المعارف در حاشيه ص 256 جلد دوم احياء العلوم ، با عبارات مختلف و نزديك بهم روايت شده است.

[99] - ج‏2 ، ص . 16

[100] - محجة البيضاء ، ج‏2 ، ص 125 ، رسول خدا ( ص ) ، با كمی اختلاف

[101] - نهج البلاغه ، خطبه . 107

[102] - نهج البلاغه ، حكمت . 212

[103] - نهج البلاغه ، حكمت . 219

[104] - سوره توبه ، آيه . 71

[105] - نهج‏البلاغه ، خطبه . 180

[106] - نهج‏البلاغه ، خطبه . 136

[107] - سوره زمر ، آيه 9 : بگو آيا دانايان با نادانان مساويند ؟ جز اين‏ نيست كه تنها خردمندان يادآور می‏شوند.

[108] - اصول كافی ، ج 1 ص . 30

[109] - بحارالانوار ، ج 1 ص . 180

[110] - سوره نساء ، آيه 100 : و هر كس از خانه خود به سوی خدا و پيامبرش برای هجرت خارج شود و در راه بميرد اجرش با خداست  .

[111] - بحار ، ج 2 ص 177 ، با كمی اختلاف در تعبير

[112] - بحار الانوار ، ج 2 ص . 99

[113] - نهج‏البلاغه ، حكمت 80  حكمت ، گمشده مؤمن است . آن را بگير ولو از اهل نفاق

[114] - بحارالانوار ، ج 2 ص . 96

[115] - سوره نساء ، آيه . 141

[116] - سوره رعد ، آيه . 16

[117] - بحار الانوار ، ج 2 ص 111 : دو كس نسبت مرا شكستند : عالم‏ بی‏پروا ، و جاهل پرهيزكار .

[118] - كافی ، ج 1 ص . 23

[119] - امالی مفيد ، مجلس 23 ، ص . 186

[120] - فروع كافی ، ج 5 ص . 293

[121] - ج 1 ص 26 و . 27

نظراتتان را برای ما ارسال کنید

نظرات :
هنوز نظری ثبت نشده است.