داستانک

نمونه ای از داستانک های دوره امید

به نام آن یگانه مهربان

داستان-1

روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و
متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:"در راه که می آمدم یکی از
آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت
و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم."
  سقراط گفت:"چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنین رفتاری
ناراحت کننده است."
  سقراط پرسید:"اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد
وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟"
  مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم.آدم که از بیمار بودن کسی
دلخور نمی شود."
سقراط پرسید:"به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟"
مرد جواب داد:"احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم."

  سقراط گفت:"همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می
دانستی،آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست
است،روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از
او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای
دلخوری و رنجش ،نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است،دل سوزاند و کمک
کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
  پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده

داستان-2

مرد بيكاري براي سِمَتِ آبدارچي در مايكروسافت تقاضا داد. رئيس هيئت مديره با او مصاحبه كرد و تميز كردن زمين را - به عنوان نمونه كار- ديد و گفت: «شما استخدام شدين، آدرس ايميلتون رو بدين تا فرمهاي مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر كنين و همينطور تاريخي كه بايد كار رو شروع كنين..» مرد جواب داد: «اما من كامپيوتر ندارم، ايميل هم ندارم!» رئيس هيئت مديره گفت: «متأسفم. اگه ايميل ندارين، يعني شما وجود خارجي ندارين. و كسي كه وجود خارجي نداره، شغل هم نميتونه داشته باشه.» مرد در كمال نوميدي اونجا رو ترك كرد. نميدونست با تنها 10 دلاري كه در جيبش داشت چه كار كنه. تصميم گرفت به سوپرماركتي بره و يك صندوق 10 كيلويي گوجه فرنگي بخره. بعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگيها رو فروخت. در كمتر از دو ساعت، تونست سرمايه اش رو دو برابر كنه. اين عمل رو سه بار تكرار كرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهميد ميتونه به اين طريق زندگيش رو بگذرونه، و شروع كرد به اين كه هر روز زودتر بره و ديرتر برگرده خونه. در نتيجه پولش هر روز دو يا سه برابر ميشد. به زودي يه گاري خريد، بعد يه كاميون، و به زودي ناوگان خودش رو در خط ترانزيت (پخش محصولات) داشت ..... پنج سال بعد، مرد ديگه يكي از بزرگترين خرده فروشان امريكا شد. شروع كرد تا براي آينده خانواده اش برنامه ريزي كنه، و تصميم گرفت بيمه عمر بگيره. به يه نمايندگي بيمه زنگ زد و سرويسي رو انتخاب كرد. وقتي صحبت شون به نتيجه رسيد، نماينده بيمه از آدرس ايميل مرد پرسيد. مرد جواب داد: «من ايميل ندارم.» نماينده بيمه با كنجكاوي پرسيد: «شما ايميل ندارين، ولي با اين حال تونستين يك امپراتوري در شغل خودتون به وجود بيارين.. ميتونين فكر كنين به كجاها ميرسيدين اگه يه ايميل هم داشتين؟» مرد براي مدتي فكر كرد و گفت: «آره! احتمالاً ميشدم يه آبدارچي در شركت مايكروسافت!»

داستان-6

نگاهی به درون خود

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است.
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این دلیل، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد.
این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود.
مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم، و سوالش را مطرح کرد ...
جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: "عزیزم شام چی داریم؟"
و این بار همسرش گفت:"مگه کری؟! برای چهارمین بار میگم؛ خوراک مرغ!"

"
گاهی هم بد نیست که نگاهی به درون خودمان بیندازیم شاید عیب هایی که تصور میکنیم در دیگران است در واقع در خودمان وجود دارد.

 

 

نظراتتان را برای ما ارسال کنید

نظرات :
هنوز نظری ثبت نشده است.